۱۳۹۲/۰۹/۲۵

نه همین ریش بلند است نشان چیز خاصی - ۲

پیش‌نوشت: پیش از این نوشته بودم که ریش‌های‌ام را مدت‌ها اصلاح نکردم. - البته که الان اصلاح کرده‌ام -. در مدت زمانی که با ریش‌های بلند٬ رفت‌وآمد می‌کردم٬ اتفاقات جالی برای‌ام رخ داد که قول داده بودم آن‌ها را بنویسم. 


قرار بود نزد یکی از دوستان بروم. برای رفتن به محل قرار٬ چند راه مختلف داشتم که از همه راحت‌تر استفاده از تراموا - در بخشی از مسیر٬ به جای مترو - بود. زمان تعطیلی اداره‌ها و مدرسه‌ها بود و طبیعتا تراموا هم بسیار شلوغ. سوار شدم. یکی دو ایستگاه بعد٬ تعداد بیشتری از افراد سوار شدند. به طور مشخص٬ اکثرا کارمندان جایی بودند. حلقه‌های چند نفره تشکیل داده بودند و گرم صحبت با هم بودند. چند نفری که نزدیک من بودند - طبیعتا خانم‌ها - تلاش می‌کردند که با من برخورد نکنند. شاید نوعی حس احترام به عقیده‌ای که تصور می‌کردند من دارم یا شاید هم حس تنفر. دوست دارم که فرض کنم اولی بوده.
یکی از خانم‌هایی که سوار تراموا شده بود٬ ناگهان با من چشم در چشم شد. نگاه خاصی به من کرد که مملو از تنفر و تعجب توامان بود. - نگاه خاصی که برخی فرانسوی‌ها٬ و عموما مسن‌ترها٬ به "خارجی‌ها" می‌کنند. دوستان ساکن فرانسه شاید متوجه باشند که از چه نگاهی حرف می‌زنم -. سپس پوزخندی زد٬ سرش را طرف دیگر چرخاند و گرم صحبت با دوستانش شد. 
من در این مدت٬‌گوشه‌ای از تراموا و میان در و میله‌ای که دستگاه مربوط به بلیط به آن متصل بود٬ ایستاده بودم و طبیعتا این صحنه را نگاه می‌کردم. آن خانم یکی - دو بار هم با دوستانش نگاهی به من کردند٬ زیرزیرکی خندیدند و حرف‌های‌شان را ادامه دادند. 
تراموا اما پشت یک چراغ٬ ترمز شدیدی کرد. با سرعت نسبتا بالایی که داشت و سپس این ترمز ناگهانی٬ عملا تمام افردی که خود را یله به میله‌ها چسبانده بودند٬‌ به گوشه‌ای پرتاب شدند. خانمی که به من خندیده بود٬ و تنها یک دستش را به میله‌ای گرفته بود٬ پس از این تکان ناگهانی تراموا٬ دور میله چرخید و با سر٬ به سمت در آمد. شاید "آمدن" کلمه درستی نباشد٬ چون شدت این ترمز٬ او را به سمت در پرتاب کرد. در آن لحظه تنها کاری که به ذهن‌ام رسید٬ این بود که یک قدم به سمت چپ خودم بردارم٬ میان او و در حائل شوم و عملا در آغوش بگیرمش. همین کار را کردم. 
پس از چند ثانیه از شوک درآمد و وقتی دید که من او را گرفته‌ام٬ عملا تعجب را در چشم‌هایش می‌خواندم. شاید با خود فکر می‌کرد که هم‌کشان امثال بن‌لادن٬ چطور ممکن است به انسان‌های دیگر کمک کنند. شاید هم چیزکی از اسلام می‌دانست و تصور می‌کرد مردِ مسلمان٬ چطور یک زن نامحرم را لمس کرده؟ به هر حال تشکری کرد و به جای خود برگشت٬ در حالی که لبخندی هم روی لب داشت.

در همین زمینه: 
- نه همین ریشِ بلند است نشان چیز خاصی - ۱

مرتبط:
نوشته‌‌یِ قبلی‌ام در این‌باره٬ باعث بحثی بین علی مهتدی و من شد:
- اسلاموفوبیا: واقعی یا ساخته رسانه‌ها؟
- درباره اسلام‌هراسی

۱۳۹۲/۰۹/۲۰

در مذمت "بی‌خیال دموکرات"ها - ۲

وعده داده بودم - به خودم حداقل - که یادداشت قبلی‌ام درباره متولدان سال‌های بعد از ما٬ ادامه‌دار خواهد بود. بعد از نوشتن آن یادداشت٬ بعضی از دوستان در محیط‌های اجتماعی٬ به نقد آن نوشته پرداختند و مسایلی را درباره آن مطرح کردند. 
پیش از آن‌که به برخی از نقدها پاسخ دهم٬ مایل‌ام چند نکته را توضیح دهم:
- اول این‌که از به کار بردن واژه "نسل" کمی ابا دارم. نسل معنای موسع‌تر و سنگین‌تری دارد. طبیعتا من کسی را که با فاصله ۴-۵ ساله از من متولد شده٬ متعلق به یک نسل کاملا جدا نمی‌دانم. - گرچه احتمالا باید در تعریف‌های قدیمی‌تر از نسل تجدیدنظر کنیم و به جای سن و سال٬ تحولات و اتفاقات کشور و جهان را مبدا به حساب بیاوریم.  با این توضیح می‌خواهم بگویم که اساسا حواله کردن بحث به اختلاف میان دو نسل و گیرهای یکی به دیگری٬ منظور نظر متن نبوده است. منظور تغییری بوده که در برهه‌ای اتفاق افتاده است. 

- مساله دوم که به نوعی در ارتباط با مساله اول است٬ بحث انتخاب بازه زمانی است. چرا بازه زمانی ۶۷ - ۶۶ و نه ۶۵ یا ۶۸؟  این زمان را از آن جهت انتخاب کردم که متولدان آن‌سال‌ها٬ نخستین ترم‌های دانشگاه را در دولت احمدی‌نژاد گذراندند. در واقع٬ آنان از دوران ریاست‌جمهوری محمود احمدی‌نژاد بود که به شکل رسمی و جدی٬ وارد جامعه شدند٬ فعالیت‌های اجتماعی خود را به شکل جدی‌تر در محیطی آغاز کردند که قرار بود دروازه ورود آن‌ها به جامعه باشد. متولدان این بازه زمانی و پس از آن٬ در واقع به طور مستقیم با ادبیات احمدی‌نژاد٬ گفتمانی که توسط نیروهای اصول‌گرا بر جامعه حاکم شد٬ تلاش برای اسلامی کردن دانشگاه‌ها٬ تفکیک جنسیتی٬ ادبیات ستیزه‌جویانه٬ بی‌ادبانه و ... رشد کردند و بزرگ شدند. 
دقت کنیم که ادبیات حاکم بر ایران در هشت سال گذشته٬ بر همه ما اثرگذاشته و همه ما به تناسب٬ از آن بهره‌ای برده‌ایم. این مساله به خوبی در نحوه بحث‌هایی که با هم می‌کنیم٬ مشخص است. برای مثال٬ تقریبا در هر بحثی٬ می‌توان انتظار داشت که یکی از طرفین٬ بدون توجه به گرایش فکری و سیاسی٬ به طرف مقابل گفته باشد: ب رو بریز همون‌جات که می‌سوزه!". در واقع٬ آن‌چه در هشت سال گذشته رخ داد٬ بر ناخودآگاه همه ما اثر گذاشته و تلاش خود را کرده که به اندازه‌های مختلف٬ ما را شبیه خود کند. طبیعتا این تاثیر٬ در افرادی که در آغاز راه ورود به جامعه با چنین فضایی روبه‌رو شده‌اند٬ بیشتر خواهد بود. 
برای من به شخصه٬ ظهور و بروز احمدی‌نژاد در ایران٬ اتفاق مهمی است. دلیل آن هم این است که همه ماهایی که در جمهوری‌اسلامی بزرگ شدیم و رشد کردیم٬ از همون روزهای نخست٬ با مفاهیمی چون "دروغ" و "ریا" و ... آشنا شده‌ایم. همه ماها در خانواده‌مان با این مساله بزرگ شدیم که قرار است دو زندگی داشته باشیم: یک زندگی خصوصی و یک زندگی عمومی. اگر در خانه ورق بازی می‌کنیم٬ اگر مشروب می‌خوریم٬ اگر نماز نمی‌خوانیم و ... نباید هیچ‌کدام از این‌ها را به معلم‌های‌مان در مدرسه بگوییم. در واقع ما "دروغ" می‌گفتیم٬ و به این "دروغ" گفتن خود آگاه بودیم. صد البته که این مساله تاثیرهای مخرب زیادی هم داشت. 
اتفاقی که در دوران احمدی‌نژاد رخ داد٬ این است که اساسا اولا قباحت "دروغ" از میان رفت و از طرف دیگر٬ افراد باورشان شده که دیگر "دروغ" نمی‌گویند. آن‌ها دروغ می‌گویند اما بر این عقیده‌اند که مشغول "راست‌گویی"اند. 

- نکته مهم دیگر آن است که توجه کنیم٬ نوشته قبلی٬ یک نوشته "علمی" - به معنای استفاده از استدلال‌های منطقی - نبوده است٬ بلکه در آن از منطق علوم انسانی و البته "استقرا" و طبیعتا با تکیه بر تجربه‌های محدود نویسنده و برخی از  اطرافیانش٬ قلمی شده است. توجه کنیم که اساسا در علوم انسانی٬ احکام قاطع مانند علوم طبیعی٬ وجود ندارد. 
مساله دیگر آن است که در علوم انسانی٬ تعمیم و در نظر نگرفتن برخی استثناها٬ از موارد متداول است. یک مثال در این زمینه شاید راه‌گشا باشد. معمولا گفته می‌شود که مردم ایران٬ مردمی مذهبی - یا لااقل"دین‌خو" به تعبیر آرامش دوستدار - هستند. هرکدام از ما احتمالا به راحتی قادر خواهیم بود که ده‌ها وص دها حرکت غعیر/ضد مذهبی را در رفتار روزانه خود یا اطرافیان‌مان بشماریم. اما چطور می‌شود که هنوز٬ مردم ایران را مذهبی می‌دانند؟
این بر می‌گردد به برخی رفتارها و سخنان که شاید از ناخودآگاه ما سرچشمه می‌گیرد و در عرف جامعه ما نیز جا خوش کرده است. برای مثال٬ اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان٬ در ایام عزاداری تاسوعا و عاشورا٬ درگیر این مراسم هستند و نسبت به آن سمپاتی دارند. هنوز مراسم ترحیم عموما در مسجدها برگزار می‌شود و هنوز اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان٬ فرزندان پسر خود را ختنه می‌کنند. این‌ها همه از مواردی است که زندگی در جامعه و فضای مذهبی بر ما تحمیل کرده است. براساس چنین داده‌هایی است - طبیعتا علاوه بر داده‌های مشخص‌تر و بارزتر - که جامعه ایران٬ جامعه‌ای دینی معرفی می‌شود. طبیعتا نوشته قبلی٬ شامل آمارگیری دقیق و یا مبتنی بر داده‌های یک نظرخواهی گسترده نبوده است٬ چنین داعیه‌ای هم ندارد. صرفا نقل مشاهدات بوده و نه بیشتر. اما مشاهداتی که معمولا و عموما به تواتر تایید شده. پس این‌که ایکس و ایگرگ و زد بگویند که من کتاب‌خوانم یا برادر من این‌گونه نیست یا خواهر من چنین اخلای ندارد٬ نقض‌کننده آن نخواهد بود. 
در این‌باره باز هم خواهم نوشت. 

نقدی بر یادداشت قبلی:

۱۳۹۲/۰۹/۱۷

در مذمت "بی‌خیال دموکرات"ها - ۱

مدت‌هاست که می‌خواهم چیزکی پیرامون متولدان بعد از سال‌های ۶۷ - ۶۶ بنویسم. هر بار به بهانه‌های مختلف و از همه مهم‌تر٬ به دلیل بی‌حوصلگی برای نوشتن چنین مطلبی٬ آن را به تعویق انداخته‌ام. تا اینکه یادداشت تقی رحمانی عزیر در روز آن‌لاین با عنوان "دانشجوی بوروکرات"٬ اتفاق‌های یکی دو روز اخیر - نظیر حمله به صفحه لیونل مسی و فرناندا لیما و مراسم روز دانشجو - و چند توییت کوتاه در توییتر و واکنش‌های برخی دوستان٬ مرا به صرافت انداخت که چیزکی در این زمینه در وبلاگ بنویسم؛ فضایی که اجازه می‌دهد تا حدی ایده اصلی را بسط داد. 
احتمالا یکی از بزرگ‌ترین آفت‌های هر نوشته‌ای با مضمون مشابه٬ افتادن در دام "ما خوبیم٬ اونا ان‌اند" خواهد بود. یک نمونه مشابه معروف در فضای وبلاگستان٬ نوشته‌ی رضا شکراللهی بود در خوابگرد با عنوان معروف "دهه شستی‌ها" که منجر به واکنش‌های بسیاری شد. (بخشی از واکنش‌ها را در این گزارش ببینید). 
با این حال ترس از افتادن در چنین دامی و واکنش‌های احتمالی٬‌ نباید منجر به این مساله شود که از نقد چنین پدیده‌هایی غافل شویم. توجه کنیم که اگر نقدی صورت می‌گیرد بدین معنی نیست که نگارنده٬ دوستان نزدیک - یا در این‌جا - متولدان سال‌های مشابه٬ به کلی از چنین عیب‌هایی مبرا هستند. این را هم درک می‌کنم که تغییرات زمانه٬ باعث تغییر در نوع نگاه و رفتار نسل‌های مختلف می‌شود - هر چه تلاش کردم٬ نشد که از واژه "نسل" استفاده نکنم -٬ اما نباید فراموش کرد که بعضی موارد٬ اساسا ارتباط آن‌چنانی به نسل‌ها ندارد. 
یک مثال برای خود-زنی شاید راه‌گشا باشد: نسل جدید مهاجران و پناه‌جویان٬ که ماها باشیم - اساسا انگیزه یا تلاش کمتری برای یادگیری زبان و حل شدن در فرهنگ جامعه مقصد می‌کند. می‌توانم هزاران بهانه - چه شخصی و چه عمومی - برای این مساله برشمارم٬ اما در نهایت خودم هم می‌دانم که مناسب‌ترین واژه برای کار ی که ما"نمی‌کنیم"٬ چیزی نیست جز "تنبلی". 


درباره نسل جدیدی که امروز حضور دارد - منظورم متولدان بعد از ۶۷ - ۶۶ است - چه می‌توان گفت؟ چه مشخصاتی را می‌توان برای‌شان برشمرد؟ این‌ها برخی از موارد عمومی‌تری است که به ذهن من می‌رسد:
- این نسل اساسا چندان اهل مطالعه نیست. کتاب و روزنامه و مجله برای این نسل٬ آن‌چنان محلی از اعراب ندارد - بالاتر نوشتم که خصلتی کلی را می‌نویسم٬ با استثناها کاری ندارم -. شاهد این مساله تیراژ پایین کتاب‌ها و تعداد برگشتی‌های آن‌هاست که البته هزاران دلیل دارد٬ اما این مساله هم در آن دخیل است. مساله دیگر حجم عظیم و تاسف‌آور غلط‌های املایی و انشایی در نوشته‌ها است. 
لازم نیست ویراستار باشید یا از آن دسته افرادی باشید که در هر متنی٬ ابتدا به دنبال غلط‌های احتمالی می‌گردید. در قریب به اتفاق نوشته‌ها - از یک توییت حداکثر ۱۴۰ کاراکتری گرفته تا یک متن سیاسی بلند - می‌توانید چندین و چند غلط واضح را شناسایی کنید. منظورم صرفا واژه‌هایی نظیر "به قرعان"٬  "عن" یا امثالهم نیست که که برای شوخی این‌گونه می‌نویسند که باز هم به نظرم بی‌معناست. خود من لااقل تا الان ده‌ها بار غلط‌های املایی را در توییتر گوش‌زد کرده‌ام. به چند نمونه اشاره می‌کنم: الاف (علاف)٬ فارق‌التحصیل (فارغ‌التحصیل)٬ عربستان صعودی (عربستان سعودی) و ... این لیست را واقعا و به معنای دقیق کلمه می‌توان تا "بی‌نهایت" ادامه داد. از این مساله می‌گذرم که اساسا استفاده از علایمی چون نقطه٬ ویرگول٬ نقطه ویرگول٬ گیومه و ... برای اینان رسما بی‌معناست.
نکته جالب آن‌که این دوستان٬ اساسا اعتنایی به این غلط‌ها هم ندارند و در پاسخ به تذکر برای درست‌نویسی٬ چند فحش نثار می‌کنند و خواستار آن می‌شوند که به "مغز" مطلب دقت شود و نه ظاهر آن. یاللعجب!
یک نمونه دیگر - که پیش از این هم نوشته بودم - اتفاقی است که افتاده بود. در کنسرت محسن نامجو٬‌ دو دانشجو٬ تصور می‌کردند که شعر "زان یار دل‌نوازم شکری است با شکایت" از خود محسن نامجوست!

- برای این دوستان٬ چیزی با مفهوم "ادب" آن‌چنان محلی از اعراب ندارد. تابوشکنی برای آن‌ها صرفا در استفاده از کلماتی با بار معنایی جنسیتی و در اکثر مواقع "سکسیستی" معنا و مفهوم می‌یابد. نگاهی کوتاه به نوشته‌های اینان در شبکه‌های اجتماعی٬ موید این نظر است. وقتی به آن‌ها گوش‌زد می‌کنی فلان جمله یا عبارت یا کلمه٬ توهین به زنان و نقض حقوق آنان است٬ تو را "فمینیست" می‌نامند - و البته که فمینیست در دایره واژگان آنان٬ معنایی جز فحش ندارد -. 
نمونه‌ای از میزان شعور اینان را می‌توان در رفتاری که در شبکه‌های اجتماعی از خود بروز می‌دهند٬ دید. حمله‌های دسته‌جمعی به صفحه‌های فیس بوکی٬ فحاشی٬ مزه‌پراکنی و ... از کارهای روتین آن‌هاست. افرادی که در فیس‌بوک صفحاتی چون "از دختران و پسران گربه‌صفت متنفرم" یا "مخالفت با حضور دختران در رشته‌های مهندسی" یا "کمپین تجاوز گروهی به ...." راه می‌اندازند. 

- اینان٬ در عرصه سیاست نیز دارای ویژگی‌های مشابهی هستند. روزی برای خاتمی می‌میرند٬ دیگر روز دل در گروی موسوی و کروبی دارند٬ یک روز خود را فدای روحانی می‌کنند٬ روز آخر برای ظریف غش و ضعف می‌روند و ... در تمام این‌ها نیز آن چیزی که کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد٬ شعور است و آن‌چه نقش اصلی را دارد٬‌ چیزی نیست جز شعور.
باز هم یک خاطره شخصی شاید منظور را روشن‌تر کند. سال ۸۵ مجددا در کنکور شرکت کردم تا در رشته جامعه‌شناسی تحصیل کنم. طبیتا هم‌کلاسی‌های من متولدان سال‌ ۶۶ به بعد بودند. یکی از آن‌‌ها سنگ خاتمی را به سینه می‌زد٬ اما در عین حال عاشق احمدی‌نژاد هم بود. چرا؟ "چون رویِ آمریکا رو خوب کم کرده"! هزار الله‌اکبر از کمالات. یک‌بار هم با چد نفر از دوستان مشغول بحث درباره هجدهم تیر و امکان‌سنجی برگزاری یک مراسم در محوطه دانشگاه بودیم. یکی از همین افراد وسط بحث وارد شد و گفت ۱۸ تیر چه روزی است. وقتی برایش گفتیم٬ چنین پاسخ داد: اشتباه می‌کنید٬ منظور شما ۱۳ آذر٬ روز دانشجو است! از این نمونه‌ها٬ بسیار می‌توان آورد. افرادی که تا ۲۳ خرداد حامی میرحسین موسوی بودند و ناگهان از ۲۴ خرداد نه تنها حامی روحانی شدند٬ بلکه اساسا هرگونه سخن گفتن از موسوی را نیز مصداق "تندروی" می‌دانستند و می‌دانند. 

- اینان درباره مفاهیمی صحبت می‌‌کنند که اساسا درکی از آن ندارند: در دوران احمدی‌نژاد شعار می‌دادند که "انرژی هسته‌ای٬ دویست تومان بسته‌ای". بعد از توافق ژنو٬ شعار می‌داند که "انرژی هسته‌ای٬ حق مسلم ماست" و از دولت بابت این‌که "حق مسلم ایران" در غنی‌سازی را نادیده گرفته٬ می‌نالیدند. 

- ما متولدان اوایل دهه شصت و اواخر دهه پنجاه٬ تربیت شده جمهوری‌اسلامی هستیم: ریاکاری در ما نهادینه شده٬ دروغ در ما برای حفظ خودمان٬ درونی است. خودمان اما٬ اغلب می‌دانیم که چنین خصلت‌های مذمومی داریم. جدیدترها اما نسل عجیب‌تری هستند: آن‌ها تمام دروغ‌ها٬ تمام ریاکاری‌ها٬ تمام اشتباهات خود را توجیه می‌کنند و به آن افتخار هم می‌کنند. اینان تربیت‌شدگان دوران احمدی‌نژاد هستند. همان فردی که موسوی درباره او گفته بود: ما امروز با پدیده عجیبی روبه‌رو هستیم که در چشمان ما نگاه می‌کند و دروغ می‌گوید. [نقل به مضمون]

۱۳۹۲/۰۹/۰۹

در حسرت معبد آزادی

عکس: مهر

یک مهاجر٬  بهانه‌های فراوانی برای دل‌تنگی دارد. احتمالا بسیار دیده‌اید٬ خوانده‌اید یا شنیده‌اید از دل‌تنگی‌هایِ مهاجران. آنان که به هر دلیل مجبور به ترک خانه و کاشانه خود شده‌اند و امکان بازگشت به آن را هم ندارند.  از قورمه‌سبزی تا امام‌زاده صالح٬ از ساحل دریا تا خیابان ولی‌عصر؛  تبدیل به نوستالژی می‌شوند٬ تبدیل به "خاطره" می‌شوند و حسرت‌شان همیشه در دل آدمی می‌ماند. 
من مدت‌هاست که این مشکل را برای خودم حل کرده‌ام که دل‌تنگ افراد یا مکان‌ها نباشم. در واقع نوشته بودم که "بعدتر فهمیدم که اساسا آن‌چه دل من برای‌اش تنگ است٬ آدم یا مکان خاصی نیست. دل من برای "خاطره" تنگ شده است. برای فلان مجلس عرق‌خوری٬ برای فلان جلسه سخنرانی٬ برای بهمان جلسه سیاسی و ... این‌طور بگویم که اگر زندگی را یک محور مختصات در نظر بگیریم٬ دل من برای محورهای افقی و عمودی تنگ نشده٬ بلکه دل‌تنگی من برای یک‌سری نقطه‌ی مشخص است. نقاطی که حتی اگر من هنوز در ایران بودم هم٬‌مشخص نیست قابل تکرار بودند یا نه!"
در این میان اما یک مکان هست که هر بار عکس یا فیلمی از‌ آن می‌بینم٬ دل‌ام پَر می‌زند که بتوانم فقط یک بار دیگر وارد آن شوم. یک‌بار دیگر سوار مینی‌بوس‌هایی شوم که راننده‌های‌اش فریاد می‌زنند: "آقا بدو٬ قهرمان منتظره". سوار مینی‌بوس شوم و از دور که آن ساختمان را می‌بینم٬ دلم هری بریزد. بلیط را که گرفتم٬ وقتی که حسابی مرا گشتند٬‌وارد آن تونل تاریک شوم٬ با فریاد تاریکی را رد کنم و ناگهان به نور برسم - سینمایی‌ترین صحنه رستگاری در جهان! - و ناگهان با چمن سبز روبه‌رو شوم٬ با خیل هواداران و با شعارهایی که داده می‌شود. 
"آزادی" تنها جای ایران است که همیشه و همواره دل‌تنگ‌اش خواهم بود و هر بار٬ با دیدن هر مسابقه فوتبالی٬ این حسرت بیشتر می‌شود که چرا آن‌جا نیستم تا باز هم به استادیوم بروم. لذتی که مطمئن‌ام هیچ‌وقت٬ هیچ‌جای دیگری از دنیا مجددا تکرار نخواهد شد. 

پیش از این در همین زمینه نوشته‌ام:

۱۳۹۲/۰۸/۲۰

آدینه‌ی ذاکری

یک یک‌شنبه کسل‌کننده مانند همه‌ی یک‌شنبه‌ها و شاید هم همه روزهای دیگر است که نشسته‌ای پای سیستم و اخبار را می‌خوانی که ناگهان خبری توجه‌ات را جلب می‌کند: "غلام‌حسین ذاکری٬ مدیرمسوول مجله آدینه٬ درگذشت". به همین سادگی.و ناگهان پرتاب می‌شوی به سال‌ها قبل٬ روزهایی که پدرت در ابتدای دهه هفتاد مجله آدینه را مشترک بوده و تو در خانه٬ مشغول خواندن می‌شدی و چیزی نمی‌فهمیدی و تنها بعد از این‌که اعضای خانواده بعد از خواندن مصاحبه‌ای با شاملو یا بازرگان و سری تکان می‌دادند٬ متوجه می‌شدی که اتفاقی افتاده است. و یادت می‌آید که اولین بار وقتی جمله شاملو درباره موسیقی سنتی را در آدینه خواندی٬‌چه‌قدر لذت بردی بزرگی مثل شاملو٬ که فقط می‌دانستی بزرگ است٬‌ با تو درباره این موسیقی هم‌عقیده است٬ گرچه به خوبی معنای کلمات‌اش را در نمی‌یافتی. و کمی که بیشتر فکر می‌کنی٬ به یاد می‌آوری یکی از بهترین مقالاتی که در عمرت خواندی - و سال‌هاست آزو داری دوباره بخوانی‌اش - نام‌اش "حرام‌زادگان سمنگان" بود و نوشته علی فردوسی‌. 
و بعد می‌بینی که درگذشت ذاکری چقدر بازتاب کمی داشته و در روزهایی که همه به فکر دنبال کردن محمدجواد ظریف و مذاکرات ٰژنو و ... هستند٬ دیگر کسی به فکر آدینه و ذاکری و ... نیست.
ذاکری در سرمقاله‌ی اولین شماره آدینه نوشته بود: "بنام خدا. جای يک نشريهء اجتماعی-فرهنگی در تصوير مطبوعات ايران خالی است. در اين سالها صنعت نشر در زمينهء کتاب و هم در زمينهء نشريات تخصصی و علمی از رشدی قابل توجه برخوردار بوده اند، اما مطبوعات فرهنگی-اجتماعی رشد چندانی نداشته اند... در مطالب علمی اگر اشتباهی رخ دهد کسی يا دستگاهی را عليه نويسنده يا نشريه بر نمی انگيزد... اما مطالب اجتماعی، فرهنگی (و بويژه سياسی که از محدودهء کار ما بيرون است) چنين نيست. به همين جهت هر چه سازمانهای دولتی حساسيت بيشتری نشان دهند و هر چه روزنامه نگار بی پناه تر باشد، نشريات کمتری به مطالب فرهنگی-اجتماعی خواهند پرداخت. چنين است که سعهء صدر دستگاههای مسئول در هر چه کمتر کردن امر و نهی ها، زمينه ساز پيدائی ميدانهای تازه ای برای تجربهء مطبوعات می شود".

در همین زمینه:
- سرمقاله شماره نخست آدینه را از این نوشته ف.م.سخن نقل کرده‌ام: کشکول خبری هفته - ۴۲
- ایران‌وایر: غلام‌حسین ذاکری صاحب امتیاز و مدیر مجله آدینه درگذشت

۱۳۹۲/۰۸/۱۸

تدبیر و امید با دروغ

طرح: مانا نیستانی
چند سالی است که بحث مبارزه با "دروغ" در جامعه سیاسی ایران فراوان شنیده می‌شود. در تبلیغات انتخاباتی سال ۸۸ و اعتراض‌های پس از انتخابات٬ مکرر پوستر و شعار  "دروغ ممنوع"دیده/شنیده می‌شد. حسن روحانی نیز در تبلیغات انتخاباتی خود و پس از آن٬ بارها به دروغ‌گویی دولت احمدی‌نژاد اشاره کرد و دولت خود را "دولت راست‌گویان" نامید. 
در این میان رسانه‌های مختلف اصلاح‌طلب - روزنامه‌ها٬ هفته‌نامه‌ها و ماه‌نامه‌ها٬ سایت‌های خبری - هر بار که محمود احمدی‌نژاد حرفی خلاف واقع می‌گفت٬ بسیار سریع او را رسوا می‌کردند. پاسخ‌های مختلف محمود احمدی‌نژاد به پرسش‌های خبرنگاران٬ ادعاهای او در سخنرانی‌ها و ... همه و همه بسیار زود با واکنش روزنامه‌نگاران و رسانه‌ها مواجه می‌شد - که طبیعتا کار درستی هم بود. تلاش برای فاش کردن زوایای پنهانی محمود احمدی‌نژاد با تجسس در گذشته او٬ بخشی دیگر از این پروژه بود - که باز هم طبیعتا مورد تایید است٬ چون مردم حق دارند بدانند کسی که در حال حاضر رییس‌جمهور آن‌هاست٬ چه عقایدی داشته است-.
اما مطابق معمول و پس از روی کار آمدن دولت حسن روحانی - که به اصلاح‌طلبان نزدیک است - تمام این مسایل به دست فراموشی سپرده شد. اشتباهی که بخشی از روزنامه‌نگاران در زمان دولت خاتمی مرتکب شده بودند٬ امروز نیز انجام می‌دهند. تاسف‌آور آن‌جاست که بخشی از این افراد٬ تجربه دوران خاتمی را مقابل چشم خود دارند. عدم انتقاد از دولت خاتمی در موارد نه چندان کمی٬ سرپوش گذاشتن بر اشتباهات٬ چشم بستن بر تصمیم‌های غلط و ... همه و همه باعث مشکلات بسیاری شد. آن زمان کم نبودند یادداشت‌ها٬ مقاله‌ها٬ مصاحبه‌های و گزارش‌های انتقادی که به بهانه "برهه حساس کنونی"٬ امکان انتشار نیافتند. ترس از این‌که این انتقادات موجب کند شدن روند حرکتی دولت خاتمی شود٬ ترس از این‌که انتقادات مورد سواستفاده جناح مقابل قرار گیرد و ... از جمله علت‌هایی بود که باعث می‌شد این نوشته‌ها اجازه انتشار پیدا نکند.  
این مشکل امروز هم وجود دارد: به بهانه شرایط بد اقتصادی٬ به بهانه وضعیت سیاست خارجی٬ به بهانه امکان سواستفاده جناح و مقابل و صدها و هزارها بهانه دیگر٬ انتقادها یا مجال خودنمایی ندارند یا آن‌که سرکوب می‌شوند.  پیش و بیش از آن‌که دولت یا مسوولان دولت به انتقادها واکنش نشان دهند٬ بخشی از روزنامه‌نگاران چنان موضع سختی دراین زمینه می‌گیرند که عملا منتقد را در بدترین وضعیت ممکن قرار می‌دهند. هر انتقادی با هزار نوع توجیه٬ سرکوب می‌شود: یا خارج‌نشینی یا رای نداده‌ای یا متوجه حساس بودن شرایط نیستی یا موافق جنگ و تحریمی و ... طبیعی است که این فضا و این شرایط٬ شرایط و فضای نرمال و عادی نیست. 
تمام آسیب‌هایی که پیش از این و در دولت خاتمی به دلیل همین نوع نگرش به وجود آمده بود٬‌ امروز هم - با شرایطی بسیار بدتر - به وجود خواهد آمد. "روزنامه‌نگارانِ حزبی - مصلحتی"  به خیال خود مشغول خدمت به دولت روحانی هستند - همان‌طور که بر گمان خدمت به دولت خاتمی هم بودند - اما نمی‌دانند که این شکل از کار تا چه حد می‌تواند مخرب و خطرناک باشد. 
محمدجواد ظریف٬ در مصاحبه اخیر خود با لوموند "دروغ" گفته است٬ بی هیچ کم و کاستی. بازی‌های زبانی را باید کنار گذاشت و گفت و که آقای ظریف به واقع - و متاسفانه - "دروغ بی‌شرمانه‌ای" هم گفته‌اند. این‌که در ایران اعدام سیاسی نداریم٬ از جمله سخنانی است که مرغ پخته را هم به خنده وا می‌دارد. این‌که آقای ظریف می‌گویند "هیچ‌کس در ایران به دلایل سیاسی اعدام نشده است" دروغ است. و متاسفانه این نخستین باری نیست که ایشان در همین صد روزی که در دولت حضور دارند دروغ می‌گویند. آقای ظریف پیش از این درباره سخنان آقای خامنه‌ای پیرامون هولوکاست هم دروغ گفته بودند٬  درباره حضورشان در دور نخست مذاکرات ژنو هم دروغ گفته بودند و مانند احمدی‌نژاد مدعی شده بودند که حرکات‌شان را امام زمان کنترل می‌کند٬ درباره عدم شناخت مجید توکلی هم دروغ گفته بودند و ... این‌که فردی به خود اجازه دهد در مدت زمانی کمی بیش از سه ماه٬ چنین دروغ‌هایی تحویل دهد٬ نشانه چیست؟ آیا معنایی جز این دارد که او خیالش راحت است که از سوی روزنامه‌نگاران - که قرار است چشم و گوش و دهان جامعه باشند - هرگز بازخواست نخواهد شد؟ این‌که می‌داند روزنامه‌نگاران خود با هزار بهانه٬ سخنان او را "ماست‌مالی" می‌کنند؟
اگر هدف ما رسیدن به جامعه‌ای دموکرات و قوانینی مبتنی بر حقوق‌بشر و دست‌یابی به آزادی بیان و عقیده و .. باشد٬ باید در مقابل چنین سخنانی واکنش نشان دهیم. واکنش به سخنان این‌چنینی٬ باعث می‌شود که هم محمدجواد ظریف و هم دیگر دولت‌مردان براین نکته واقف شوند که تلاش آنان برای حل یک مساله و مشکل کشور٬ باعث آن نخواهد شد که در مقابل اشتباهات‌شان در جاهای دیگر سکوت کنیم. دولت‌مردان در هر جای دنیا٬ تنها زمانی تلاش می‌کنند که نفع عمومی را هم در نظر بگیرند که از سوی رسانه‌ها و نهادها٬ مورد پرسش‌گری قرار بگیرند. سکوت کسانی که داعیه دفاع از آزادی و دموکراسی و حقوق‌بشر را دارند در مقابل این دولت٬ بیش و پیش از هر چیز٬ خیانت به همین آرمان‌هاست. 

پیش از این در همین زمینه نوشته‌ام:

لینک‌های مرتبط
- محمدجواد ظریف: مجید توکلی را نمی‌شناسم
- بازخوانی کتاب خاطرات ظریف٬ رضا حقیقت نژاد:
- گفت‌وگوی ظریف با لوموند:

۱۳۹۲/۰۸/۱۷

درباره اسلام‌هراسی

نوشته‌ی قبلی‌ام درباره ریش‌های‌ بلند و اشاره‌ام به اسلام‌هراسی واکنش‌هایی را در پی داشت. از آن جمله علی مهتدی یادداشتی در همین زمینه در وبلاگ‌اش نوشت و با انتقاد از نوشته من٬ اسلام‌هراسی را بیش از آن‌که مساله‌ای ساخته و پرداخته رسانه‌ها بداند٬ امری واقعی دانسته است. او به آیاتی از قرآن هم در همین‌باره استناد کرده و در نهایت نتیجه گرفته است که : "از دل اسلام، خشونت سازمان‌یافته بیرون می‌آید و شهروند غربی نیز این را به فراست دریافته. اسلاموفوبیا نیازی به بزرگ‌نمایی رسانه‌ای ندارد که حقیقتی عیان و قابل درک است". 
یادداشت علی مهتدی چند بخش مختلف دارد و برای بررسی آن٬ باید بخش به بخش عمل کرد. مساله‌ای که احتمالا حجم نوشته را بیش از حدمعمول وبلاگی تبدیل خواهد کرد. اما من نمی‌خواهم وارد بحث‌هایی جزیی شوم و تلاش می‌کنم مختصر و مفید به این مساله بپردازم. 
۱. مهم‌ترین ادعای نوشته علی مهتدی - و بسیاری از نظرات مشابه - نهفته بودن خشونت در ذات اسلام است. این تفسیر با توجه به دریافت معنایی ذات‌گرایانه از اسلام است٬ بدان معنا که برای اسلام یک هسته سخت و همیشگی در نظر گرفته می‌شود که غیرقابل تغییر هم هست. این ذات اسلام از ۱۴۰۰ سال پیش تاکتون وجود داشته و تا آخر دنیا هم وجود خواهد داشت و امکان هیچ‌گونه تغییری هم در آن نیست. این نوع نگاه در نهایت منجر به آن می‌شود که تنها یک قرائت از اسلام به رسمیت شناخته شود و به عنوان "اسلام حقیقی" به دنیا معرفی می‌شود.
این نوع نگاه در عصر حاضر٬ مدت‌هاست که کاربرد خود را از دست داده است. عبدالکریم سروش در مجموعه تاملاتی که در بیش از سه دهه گذشته داشته٬ به نقد این نظریه پرداخته است. مجموعه کتاب‌های او با عنوان "قبض و بسط تئوریک شریعت"٬ "بسط تجربه نبوی"٬ "صراط‌های مستقیم" و ... همه در همین زمینه‌اند. نمونه‌های بسیار دیگری نیز در همین زمینه وجود دارند. نوع تفیر محمد مجتهدشبستری از دین و قرآن٬ به کلی متفاوت با بسیاری روحانیون سنتی است. تفسیر آرش نراقی از احکام اسلامی و برداشتی که از حقوق هم‌جنس‌گرایان با توجه به نص قرآن دارد٬ متفاوت از دیگر مفسران دین است. این‌ها همه ناشی از برداشت‌های مختلفی است که می‌توان از متن داشت. 
 البته قصد ندارم که خیلی وارد این بحث شوم٬ اما توجه کنیم که برای تفسیر هر پدیده‌ای٬ باید به کانتکست آن نیز توجه داشت. توجه کنیم که تمامی ادیان ابراهیمی٬ در زمانه‌ای پدیدار شده‌اند که خبری از مواردی چون حقوق‌بشر نبوده است. ضمن آن‌که بسیاری از احکام مربوط به دین اسلام٬ احکام امضایی بوده‌اند و نه احکام تاسیسی. 
در عین حال٬ همه‌ی این مسایل نمی‌تواند باعث شود که فراموش کنیم در برخی موارد٬ تضادهای مهمی میان احکام اسلامی و بیانیه حقوق‌بشر وجود دارد. بسیاری از روشنفکران دینی تاکید کرده‌اند که در این میان٬ باید احکام اسلامی را به نفع احکمام حقوق‌بشری٬ تعدیل کرد. البته نمی‌توان منکر این مساله شد که اساسا ادیان - و نه تنها دین اسلام - براساس دو گانه مومن - کافر بنا شده‌اند. این دو گانه‌سازی مبتنی بر خیر/ شر٬ خود مبنای بسیاری از تبعیض‌ها خواهد شد. مساله‌ای که تنها مختص اسلام نیست٬ بلکه در تمام ادیان وجود دارد. 
بحث در این زمینه بسیار است و می‌توان بسیار به آن پرداخت٬‌ شاید در فرصتی دیگر. 

۲. با توجه به همه این مسایل٬ باید دید که آیا آ‌ن‌چه برخی بنیادگرایان اسلامی انجام می‌دهند٬ یگانه است و تاکنون این اتفاق یا اتفاق‌های مشابه در ادیان دیگر رخ نداده؟ 
به نظرم کاملا مشخص است که این‌طور نیست. تاریخ اروپا٬ مملو و مشحون از خون‌ریزی‌ها و جنگ‌ها و سانسورها به نام دین و خدا است. به نام مسیحیت که امروز به نام دین محبت شناخته می‌شود٬ فجایعی نظیر دادگاه‌های تفتیش عقاید رخ داد. واتیکان تا نیمه دوم دهه ۶۰ میلادی٬ فهرست کتاب‌های ممنوعه چاپ می‌کرد. یک نمونه متاخر٬ انفجار سال ۱۹۹۵ در اوکلاهما است که توسط یکی از اعضای یک فرقه مسیحی انجام شد. موارد مشابهی چه در آیین یهود و چه در رفتارهای امروز آن‌ها وجود دارد. یک جست‌وجوی ساده در گوگل همین اکنون هم نشان‌دهنده میزان خشونت‌های رفتاری است که توسط برخی پیروان این ادیان رخ می‌دهد. 
تفاوت میان نگاه رسانه‌ای به این موضوع‌ها٬ همین‌جاست که خود را نشان می‌دهد. تاریخ پر از خون و کشتار مسیحیت و انفجار سال ۹۵ باعث نشد که مسیحیت به عنوان دینی سراسر خشونت شناخته شود. همان‌طور که تمام رسوم یهودیان و اتفاقاتی که می‌افتد - و مهم‌ترین بروز آن در فلسطین - رسانه‌ای را وادار نکرده که بنویسد یهودیت٬ دینی است که از دل آن جز خشونت بیرون نمی‌آید. 
این اما اتفاقی است که دقیقا درباره اسلام رخ داده است. حملات تروریستی علیه منافع غرب٬ باعث شده است که اسلام دینی خشن و مسلمانان افرادی ذاتا بنیادگرا و طالب خشونت شناخته شوند. این در حالی است که اتفاقا برای بسیاری از این حملات و بهانه‌های آن٬ می‌توان دلایل بسیار جامعه‌شناختی آورد. فقر٬ وجود حکومت‌های فاسد و دیکتاتوری که معمولا از حمایت غرب هم برخوردارند٬ حمایت غرب و به خصوص آمریکا از اسراییل در مناقشه میان فلسطین و اسراییل و ... همه و همه از جمله دلایلی است که می‌توان برشمرد. 
از سوی دیگر توجه کنیم که غرب - و اساسا جامعه انسانی - برای ادامه یافتن سیستم خود و جلب حمایت مردمی٬ نیاز به دشمن برای حفظ پایستگی خود دارد. این دشمن زمانی شوروی به طور خاص و کمونیسم به طور عام بود و امروز تبدیل به اسلام سیاسی و مسلمانان شده است. فراموش نکنیم که امروز وقتی به عملکرد امثال مک‌کارتی می‌نگریم٬ آن را "احمقانه" و حتی در مواردی "خنده‌دار" می‌بینیم٬ اتفاقی که مشخص نیست پنجاه سال بعد درباره برخوردهای امروز با اسلام هم رخ ندهد. 

۳. همه‌ی ما ایرانیان ساکنان اروپا - فارغ از این‌که مسلمان باشیم یا نه و به صرف تابعیت خودمان - با برخورد یا حداقل نگاه‌های تحقیرآمیز مواجه شده‌ایم. این مساله‌ای نیست که قابل انکار باشد. برای مثال یک آمار درباره کشور بلژیک حکایت از آن دارد که ۸۰ درصد از مسلمانان به سبب هويت و وابستگی‌های دينی خود با اقدامات نژادپرستانه روبرو می‌شوند. یک سازمان امداد در انگلیس هم در یک بازه زمانی یک سال و نیمه٬ ۱۲۰۰ مورد حمله علیه مسلمانان را ثبت کرده. نکته جالب توجه آن است که در بسیاری از کشورهای اروپایی٬  آمار حملات علیه مسلمانان و آزار و اذیت آن‌ها٬ به طور جداگانه ثبت نمی‌شود. از این مساله بگذریم که اساسا در بسیاری از کشورهای اروپایی٬ مسلمانانی که نام‌های عربی - دینی دارند٬ در شرایط مساوی با دیگر داوطلبان٬ از دریافت شغل محروم می‌شوند. 
اسلام‌هراسی٬ امروز در اروپا واقعیتی غیرقابل انکار است. این‌که علی مهتدی می‌نویسد مسلمانی در مترو پسری را کتک زده و آن پسر "به اولین چیزی که فکر می‌کند خشونت تبیین شده در متون مقدس و فتاوای فقهای اسلام است، نه عوامل اجتماعی و سیاسی که باعث شده مثلا یک ملت در فقر نگاه داشته شده یا استعمار شود"٬ اتفاقا نشان از رشد اسلام‌هراسی دارد. آیا ما زمانی که با دزدی‌ها٬ قتل‌ها٬ خشونت‌ها و ... اروپاییان مواجه می‌شویم٬ اولین مساله‌ای که به ذهن‌مان می‌رسد٬ دستورهای کلیسا است یا نوشته‌های عهد عتیق؟ چند بار هنگام حمله اسراییلی‌ها به فلسطین٬ ترورها و ... به این فکر کرده‌ایم که این خشونت‌ها ناشی از دستورات دین یهود است؟ 
البته که می‌توان خیلی سریع و برای حذف صورت مساله٬ گفت که همه خشونت مسلمانان٬ ناشی از دستورات اسلام است و ارتباطی با اتفاقات چند سده اخیر ندارد. این همان چیزی است که برخی رسانه‌ها و گروه‌های سیاسی غرب هم تمایل دارند مدام تکرار شود. این همان چیزی است که به آن "اسلام‌هراسی" می‌گویند.

۱۳۹۲/۰۸/۱۵

مارکوزه‌ی من

دل داده‌ی من٬ دلبر و دل داده‌یِ من
دلبرِ سودابه‌یِ من
مهتابه‌ی من٬ دست به آفتابه‌ی من
هیکل غرق آبه‌‌ی من٬ روغنِ ماهی‌تابه‌ی من
مارکوزه‌ی من٬ غذای هر روزه‌ی من
ببین تو دریوزه‌ی من
به دست خود پوزه‌ی من٬ ببند قلاده تویی
هیکل جلاده تویی
وفای سر داده تویی
جفای آماده تویی
ببند٬ قلاده تویی
پوزه‌ی من... ببند٬ قلاده تویی
پوزه‌ی من
غذای هر روزه‌ی من
هنگامه‌ی من واسه همه فصلا
برنامه‌ی من
نخوانده بَر، نامه‌ی من
روت به که عیان بوَد
تیز بوَد شامه‌ی من
قطامه‌ی من
تو راس برنامه‌ی من
علامه‌ی من
ببر خون‌آشامه‌ی من
گاز ز عمامه‌ی من٬ کَندی و علامه‌ی من٬ گشتی و بَر تو نامه‌ی من٬ خواندی و خیس به حمامه‌ی من٬ رفتی و رنج ز کلامه‌ی من٬ بردی و عشق در کاسه‌ی من٬ ریختی و اشک
بی تو ادامه‌ی من کشک
هرناندز من
مراحل سنتز من
دو بیتی فائز من
تعلم غامض من
محدوده‌ی من
نگاه بیهوده‌ی من
ببین دل و روده‌ی من
سٌر روده ی من
ببین دل و روده‌ی من
محدوده ی من
سیاه از دوده‌ی من
سیاه بیهوده‌ی من
شکاف محدوده‌ی من
سه جاف دروازه‌ی من
دلبر طنازه‌ی من
دلبر طنازه‌ی من رید به آوازه‌ی من
سخت شده سازه‌ی من 
درد به اندازه‌ی من
کاشانه‌ی من
موی به سر شانه‌ی من
شعاع لب پریده‌ی خورشید شانه‌ی من
مردانه‌ی من
سفید دردانه‌ی من
مرغ غمت گشتم و شد
حسرت تو دانه‌ی من !

محسن نامجو

۱۳۹۲/۰۸/۱۲

نه همین ریشِ بلند است نشان چیز خاصی! - ۱

ریشِ  پُر و اصلاح‌نشده برای ما ایرانی‌ها معنی خاصی دارد. اساسا خیلی از ما٬ چنین ریشی را نشانه افراد حامی حکومت٬ بسیجی‌ها و ... می‌دانیم. البته که ریش به تنهایی یک مشخصه نیست و در کنار دیگر پوشش‌ها این معنی را پیدا می‌کند٬ اما در حال عادی٬ چنین معنایی برای‌مان دارد. 
معضل ریش در اروپا البته که کمی عمیق‌تر است. بسیاری از آنانی که در اروپا زندگی کرده‌اند٬‌ کم و زیاد٬ احتمالا متوجه نگاه‌های سنگین روی "کله سیاه‌ها" شده‌اند. برای ما ایرانی‌ها٬ بسیار پیش آمده که به دلیل رنگ چهره و موهای‌مان٬ با اعراب یکی در نظر گرفته شویم. از طرفی٬ ریشِ  بلندِ اصلاح‌نشده در اروپا٬‌ معمولا - و البته نه همیشه - از نشانه‌های مسلمانان است. ترکیب غریبی است: کله‌سیاه٬ مسلمان٬ خاجی٬ مهاجر و ... وقتی به این توجه کنیم که اسلاموفوبیا در اروپا به شدت رواج دارد٬ احتمالا متوجه خواهیم شد که این ترکیب٬ ترکیب خوش آیندی هم نیست. 
این‌ها را گفتم تا به اصل داستان برسم. داستانی که تجربه شخصی خود من است و البته فعلا - و مشخص نیست تا کی - ادامه خواهد داشت. نکته این داستان٬ همین قضاوت‌های عجولانه صرفا از روی قیافه انسان‌هاست.
مدتی است که ریش‌های‌ام را بلند کرده‌ام و آن‌ها را اصلاح نمی‌کنم. در این مدت تقریبا تمام کسانی که دور و بر من هستند٬ از این مساله انتقاد کرده‌اند. البته که انتقادها دلایل مختلف دارد٬‌ انتقادکنندگان نیز عقاید متفاوتی را نمایندگی می‌کنند. اما همه‌شان حداقل یک بار اشاره کرده‌اندکه "شبیه طالبان شدی". 
این یک شوخی مشخص کلامی است که احتمالا همه‌ی ماها - و خود من - چندین بار با اطرافیان‌مان کرده‌‌ایم. اما شاید بد نباشد که نگاهی کنیم به اجزای این شوخی کلامی و خشونتی که در آن نهفته است. 
اول آن‌که کلمه "طالبان" در ذهن ما - و بسیاری از آدم‌های دنیا - به معنای "مسلمانان تروریست" است. مراد ما از "طالبان" هم چیزی نیست جز مسلمان خشونت‌طلبی که عامل حملات ۱۱ سپتامبر بوده‌اند و دوران حکومت‌شان در افغانستان٬ از سیاه‌ترین دوره‌های این کشور بوده. برای شناخت طالبان٬ چند عنصر وجود دارد: تعلق به خاورمیانه٬ مسلمان بودن٬ ریش داشتن و نتیجه همه این‌ها تروریست بودن (بالقوه یا بالفعل). دقت کنیم که وجود همه این عناصر برای این‌که فردی را "شبیه طالبان" بدانیم٬ ضروری است. والا هیچ‌کس آندریاس برویک٬ تروریست نروژی٬ که ۷۷ نفر را کُشت٬ "شبیه طالبان" معرفی نکرد. 
در واقع اتفاقی که افتاده این است که بر اثر هژمونی رسانه‌ها٬ برای بسیاری از مردم در سراسر دنیا٬ تروریست‌ها شکل خاصی پیدا کرده‌اند: موسیاه٬ ریش بلندِ اصلاح نشده٬ مسلمان٬ اغلب دشداشه‌پوش - و نه همیشه-. این شمایلی است که ما - به مدد رسانه‌ها - از یک تروریست در ذهن داریم. نمونه‌ی ایده‌آل آن هم - با چهره‌ای فتوژنیک و مناسب نقش "بدمَن" برای رسانه‌ها - کسی نبود جز اسامه بن‌لادن. 
در نتیجه باید دقت کنیم که وقتی ما - حتی برای شوخی - به کسی می‌گوییم "شبیه طالبان" شدی یا این‌که وقتی یک مسلمان را در مترو یا در خیابان می‌بینیم٬ می‌خندیم و شوخی می‌کنیم که نکند الان ما را منفجر کند و ... در واقع کاری نمی‌کنیم جز تکرار همان تبلیغات رسانه‌ای از یک‌سو و مستحکم‌تر شدن این تبلیغات از سوی دیگر.  در واقع ما با دست خودمان٬ این نفرت را تغذیه می‌کنم. نباید فراموش کنیم که "گر حکم شوند که مست گیرند | در شهر هر آن‌که هست٬‌ گیرند". ما هم مانند بسیاری از همان کسانی که "تروریست" می‌نامیم‌شان٬ "کله سیاه" هستیم٬ حداقل در اسم و حرف "مسلمان" و البته یک خارجی٬ به ندرت می‌تواند تفاوتی میان‌مان قائل شود. اگر به انسانیت احترام نمی‌گذاریم٬ لااقل برای خیر و صلاح خودمان هم که شده٬ دست از تغذیه تندروها برداریم. 
درباره اتفاقاتی که برای من و ریش‌های‌ام در این مدت افتاده٬ باز هم خواهم نوشت. 

در همین زمینه: 
- عبور از مرزهای محال یا تکرارِ ارتجاعی کلیشه‌ها؟
من نادر فتوره‌چی و نوشته‌هایش را دوست دارم. این پست وبلاگی٬ نقدی است به یکی از نوشته‌های او و درباره همین مراقبت از زبان و کلمه است٬ وقتی از آن‌ها استفاده می‌‌کنیم.

مرتبط:
- علی مهتدی عزیز در اکنش به این نوشته٬ یادداشتی نوشته است: اسلاموفوبیا؛ واقعی یا ساخته رسانه‌ها؟

۱۳۹۲/۰۸/۰۸

قهرمانان نمی‌میرند


۱. هنوز جام‌جهانی ۹۰ شروع نشده بود. یادم هست که گاهی اوقات تلویزیون - که آن زمان غیرقابل تحمل‌تر از الان بود - چند دقیقه‌ای از بازی‌های فوتبال را پخش می‌کرد. اگر درست در خاطرم مانده باشد٬ بازی آرژانتین و بلژیک بود. ما که جز فوتبال اساسا سرگرمی دیگری نداشتیم٬ مبهوت بازیکنی شده بودیم که به تنهایی آرژانتین را بالا می‌کشید. شماره ده استثنایی. بعدها دو گل‌اش به انگلستان را دیدیم. هنوز که هنوز است صحنه دو گلی که انگلستان دریافت کرد٬ عجز آن‌ها برای اعتراض به داور پس از به ثمر رسیدن گل اول و نگاه مبهوت‌شان به پاهای شماه ده وقتی یکی‌یکی آن‌ها را جا می‌گذاشت٬ یکی از بهترین صحنه‌های فوتبالی عمرم است. پرس‌وجو که کردیم٬ فهمیدیم او کیست: مارادونا.

۲. جام‌جهانی ۹۰ در ایتالیا برگزار می‌شد. زلزله رودبار در آن سال شاید برای شما خبر بود٬ برای ما اما واقعیت تلخی بود که در چند قدمی‌مان رخ داده بود. در میان آن همه مصیبت و بدبختی٬ فوتبال تنها مامن و پناهگاه ما بود. بازی اول که تمام شد٬ همه ناامید شده بودیم. شیرهای کامرون با روژه میلا و اومام بی‌یک و روی اشتباه نری پمپیدو٬ دروزاه تیم محبوب‌مان را باز کردند. پای پمپیدو در بازی دوم شکست و او جای‌اش را به گلر جوانی داد که فقط طرح پیراهن‌اش توجه ما را به خود جلب می‌کرد. با هر مصیبتی که بود٬ دور مقدماتی تمام شد و رفتیم بالا. برزیل و یوگسلاوی و ایتالیا را با درخشش شماره ده پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به آلمان٬ مانند جام‌جهانی ۸۶. با دو بازیکن محروم و یک اخراجی و پنالتی ناحقی که اعلام شد٬ جام را از دستان کاپیتان محبوب ما ربودند. بعد از بازی‌ها٬ عکس کاپیتان در حالی که گریه می‌کرد٬ همه‌جا منتشر شد و ما زیرلب فریاد می‌زدیم: مارادونا.
جام جهانی ۹۰ که شروع شد، رویه تلخ زندگی را دیدیم. انگار ائتلافی بود علیه دیه‌گو. مهم نبود که هستی و کجا هستی، همه با دیه‌گو مخالف بودند، همه می خواستند او را بزنند، همه منتظر زمین خوردن‌اش بودند. و چه قدر تلخ بود برای ما که هفت بازی شاهد کتک خوردن‌های مداوم دُن دیه‌گو بودیم. دیه‌گوی ما به تنهایی همه را حریف بود، اما جایی کم آورد: زمانی‌که تیم آلمان با کمک داور، تماشاگران ایتالیایی، ژائو هاولانژ و... تبانی کردند تا دیه‌گو را زمین بزنند. اما شکست دیه‌گو، او را از نظر نینداخت٬ بلکه برای ما محبوب‌تر کرد: وقتی با چشمانی خیس و سرخ از اشک، از دست دادن با هاولانژ خودداری کرد، دل‌مان خنک شد: دیه‌گو رییس فیفا را تحقیر کرده بود، در عوض همه کتک‌هایی که در این جام خورده بود. 
۳. اسطوره کوتاه قد ما هر کاری که می‌خواست با توپ می‌کرد و به هر شیوه هم گل می‌زد: با دست، با پا٬ با سر، با دریبل کردن هفت انگلیسی مغرور، با ضربه ایستگاهی و ... او تنها کسی بود که می‌توانست ناگهان بارسلون را رها کند و به ناپولی بپیوندد و یک تنه این تیم را تبدیل به یک مدعی در رقابت‌های اروپایی کند. در همان سال‌هایی که سه تفنگدار هلندی در میلان یکه‌تازی می‌کردند٬ دیه‌گو به تنهایی ناپولی را بالا برد. وقتی مارادونا در زمین بود٬ ده بازیکن دیگر  فقط برای این ضرورت در زمین بودند که فوتبال باید در ظاهر یازده به یازده باشد، مارادونا برای ما به تنهایی ۱۱ نفر بود .
۴. دیه‌گو را عاشقانه دوست دارم. برای‌ام اسطوره‌ای است که جایگاهی دست نیافتنی دارد: دیه‌گو تجسم نیمه شیطانی ماست. اسطوره‌ای که معتاد بود، عقاید سیاسی خاص خود را دارد، حرف‌های مزخرف می‌زند، به خبرنگاران شلیک می‌کند، بدهیکل است و ... اما در آن‌چه که از او می‌خواهیم، اسطوره است. عشق ما به دیه‌گو نه به خاطر قیافه‌ اوست و نه به خاطر زیبایی، نه به خاطر رانت‌هایی که از فیفا گرفته و با لباس‌های شیک این طرف و آن طرف می‌رود، ما نمی‌خواستیم دیه‌گو معلم اخلاق ما باشد و او هم نبود: فریاد زد که من هر طور که بخواهم زندگی می‌کنم، اما در فوتبال شما را سربلند می‌کنم... و کرد. دیه‌گو جواب همه را در زمین فوتبال داده است. حالا مخالفانش چون پله - همان که از سر صدقه ۱۰ فوق ستاره با برزیل در عهد شاه وزوزک قهرمان جهان شده - راهی ندارند جز پیش کشیدن زندگی خصوصی دیه‌گو. اما هیچ‌کس در زمین فوتبال نمی‌تواند حریف دیه‌گو شود. او که با "دست خدا" انگلستان را خرد کرد، با پاس به کانی‌گیا برزیل را حذف کرد و با فریاد در دوربین فیلم‌برداری به هاولانژ اعلام کرد که بازگشته است. 
مارادونا چیزی نیست جز اسطوره‌ای دست یافتنی. او مانند همه ماست: اشتباه می‌کند٬ شکست می‌خورد٬ به زمین می‌افتد٬ اما دوباره چون ققنوس بر می‌خیزد. مارادونا همیشه قهرمان ماست و قهرمانان٬ نمی‌میرند. 

نفسِ عمیق

عکس: صفحه فیس‌بوک مریم پالیزبان

امروز نشستم فیلم "نفس عمیق" رو دوباره دیدم. احتمالا اگر هم‌سن و سال من باشید٬ در خاطر دارید که این فیلم در زمان خودش٬ اتفاقی برای نسل ما بود. از آن دسته فیلم‌هایی که هرکسی با آن هم‌ذات‌پنداری می‌کرد. نسل بی‌آرمان٬ سرگشته٬ بی‌حوصله و روزمره‌٬ همان واقعیتی درباره ما بود که فیلم هم از آن حکایت می‌کرد. حرف زدن درباره فیلم خیلی اهمیتی ندارد: اگر آن را دیده‌اید٬ می‌دانید که چه می‌گویم. اگر ندیده‌اید هم حتما انتظار ندارید یک نوآر سیاه را برای‌تان تعریف کنم؟
دیروز جایی خواندم که بازیگر شخصیت "کامران" در فیلم٬ مرده است. حتی اسم او را هم به خاطر ندارم. درباره علت مرگش هم چیزی نمی‌دانم. مانند سرنوشتی که در نفس عمیق داشت. بدون سر و صدا هم مرد. در تمام این سال‌‌ها هم خبری از نشنیده/نخوانده بودم. کامران فیلم نفس عمیق٬ همان موجود معترضی بود که خیلی‌ها تصور می‌کردند هستند و نبودند. همان معترضی که در سکوت اعتراض می‌کرد و به راه خود می‌رفت و دلیلی نداشت که برای اعتراض خود٬ سروصدا کند. اعتراض او اما تنها به سیستم نبود٬ او به خودش و به هستی هم اعتراض داشت. 
برای این‌که بفهمید این آدم چقدر "واقعا" معترض بوده٬ خواندن متن زیر که سخنان "منصور شهبازی"٬ هم‌بازی او در فیلم نفس عمیق٬ در گفت‌وگویی با روزنامه "هفت صبح" است٬ به نظرم کفایت می‌کند: 
"سعید امینی (نفس عمیق) از دوستان من بود. در واقع بچه محل بودیم، یادم هست عمویم وقت زیادی برای پیدا کردن بازیگر برای نقش کامران گذاشت ولی بی‌نتیجه ماند. یک روز رفتم دفتر و او را خیلی خسته دیدم، از او درباره فیزیک بازیگری که دنبالش می‌گردد پرسیدم، یاد سعید افتادم و گفتم یکی از دوست‌های من هست که ظاهرش شبیه کسی هست که می‌خواهی...
روزی که رفتم دنبال سعید جلوی در آرایشگاه به او رسیدم یعنی اگر پنج دقیقه دیرتر می‌رسیدم دیگر به درد نقش کامران نمی‌خورد، می‌خواست موهایش را کوتاه کند. او را بردم دفتر، تا در را باز کردم، قبل از این‌که سعید بگوید سلام، آقای شهبازی گفت خودش است. از او پرسید به بازیگری علاقه داری، سعید گفت نه، او هم گفت چه بهتر!
بعد از «نفس عمیق» یک روز با سعید بودم که از دفتر مسعود کیمیایی با او تماس گرفتند و دعوت کردند در «سربازان جمعه» بازی کند، سعید گفت من فردا کار مهمی دارم و نمی‌توانم بیایم. گفتم چرا قرار به این مهمی را کنسل کردی، گفت فردا باید بروم اسکی! سعید اصلا به سینما علاقه نداشت. چهار سال است از او بی‌خبرم. آخرین بار هم محرم سه سال پیش بود که همدیگر را از دور در خیابان دیدیم و برای هم دست تکان دادیم".

پی‌نوشت: فیلم را این پایین گذاشتم تا اگر خواستید٬ ببینید.

۱۳۹۲/۰۸/۰۷

Music, and nothing else matters...


یکی دو سال پیش و آن زمان که بازار "حلقه وبلاگی گفت‌وگو" هنوز گرم بود٬ درباره موسیقی نوشته بودم. (این نوشته مهدی جامی احتمالا بخش‌هایی از آن‌چه نوشته‌ام را روشن می‌کند). آن‌جا نوشته بودم و باز هم می‌نویسم که موسیقی و گوش کردن به موسیقی٬ بخش بزرگی از زندگی من را پُر می‌کند. می‌توانم قاطعانه بگویم که تقریبا هر روز من با موسیقی شروع می‌شود و با موسیقی تمام می‌شود. علاوه بر این‌که وقتی در حال کار هستم٬ همیشه مشغول گوش کردن به موسیقی هستم٬ پیش می‌آید که در برخی ساعات صرفا به موسیقی گوش کنم. 
طبیعتا وقتی کسی تا این حد به موسیقی گوش کند٬‌ دامنه موسیقی‌هایی که به آن‌ها علاقه دارد هم بسیار گسترده خواهد بود. گرچه علاقه اصلی من در موزیک هاردراک و شاخه‌های مختلف موسیقی متال است٬ اما شنونده‌یِ سبک‌های مختلف دیگر هم هستم. 
شاید بهتر باشد درباره موزیک ایرانی٬ تکلیف خودم را روشن کنم: من به هیچ‌وجه از علاقه‌مندان به موسیقی سنتی نیستم. شاید تعداد آهنگ‌های موسیقی سنتی که به آن‌ها علاقه‌مندم٬ از تعداد انگشتان دو دست هم کمتر باشد. بیشتر علاقه‌ام هم بر می‌گردد به شعر/ ترانه‌های این آهنگ‌ها. گوش کردن به موسیقی سنتی ایرانی٬ صبر و حوصله‌ای می‌خواهد که من از آن بی بهره‌ام. ضمن آن‌که - صرفا به عنوان یک شنونده مشتاق و نه بیشتر - تغییری در این موسیقی نمی‌بینم. سال‌هاست ریتم‌های مشخصی وجود دارند و همان‌ها مدام تکرار می‌شوند. همین‌طور خیلی هم هوادار موسیقی ایرانی پیش از انقلاب - یا آن‌چه که به عنوان موسیقی لس‌آنجلسی از آن یاد می‌شود - نیستم. مانند بسیاری از هم‌نسلان‌ام٬ با خواننده‌هایی چون داریوش٬ ابی٬ فرهاد و فریدون فروغی خاطره دارم٬ در میهمانی‌ها اتفاق افتاده که آهنگ‌هایی از شهرام شب‌پره٬ حسن شماعی‌زاده٬ ساسی‌مانکن٬ گوگوش و ... گذاشته یا شنیده‌ام٬ اما طرفدار هیچ‌کدام‌شان نیستم. به این معنی که ماه‌ها اتفاق می‌افتد این نوع موسیقی را گوش نمی‌کنم و نه اتفاقی برای‌ام می‌افتد و نه دل‌تنگ‌شان می‌شوم. علاقه‌ام در موسیقی ایرانی٬ بیشتر به گروه‌های جدید بر می‌گردد. علاقه‌ای که از گروه اوهام شروع شد٬ با گروه‌هایی چون کهت‌میان ادامه پیدا کرد٬ سایت‌هایی چون تهران‌اونیو آن را بیشتر کرد و با محسن نامجو و عبدی بهروان‌فر به اوج رسید. اساسا در موسیقی ایرانی عاشق سبک و کارهای جدید هستم: راک٬ الترناتیو و ... مثلا گروه منفی یک (Minus 1) یا (The Ways)٬ فرجام٬ رادیو تهران٬ صد سال آخر٬ سیرکو کافه٬ بُمرانی و ...
انتخاب تنها یک آهنگ از میان همه‌ی این آهنگ‌ها٬ کار بسیار دشواری است. تا همین الان٬ چند کار خوب به نظرم آمده و هر بار که می‌خواهم نا یکی را بنویسم٬ ناگهان کار دیگری به ذهن‌ام می‌رسد. قطعاتی چون "بی‌نظیر"٬ "مارکوزه"٬ "دهه شصت"٬ "دیازپام ده" از محسن نامجو٬ "توهم" از گروه منفی یک٬ "عشق‌بازی" از "دِ ویز"٬ "اجازه"٬ "شلمرود"٬ "لالایی" از عبدی بهروان‌فر و ...
بین تمام این آهنگ‌ها اگر بخواهم انتخاب کنم٬ بین دو گزینه گیر خواهم کرد: "بی‌نظیر" از محسن نامجو و "زدیم به خونه‌اش" از عبدی بهروان‌فر. احساسی که در این دو قطعه وجود دارد٬ همراه با شعر بسیار قوی و توانایی خواننده در "درآوردن" حس ترانه٬ آن‌ها را برای‌ام تبدیل به قطعاتی جاودانی کرده است. 
و اما موزیک خارجی! انتخاب این‌جا برای‌ام بسیار سخت است. از میان متالیکا٬ مرلین منسون٬ کویین٬ آناتما٬ تولز٬ تام ویتس٬ راجر واترز٬ کُرن٬ نیروانا٬ رادیوهد٬ سیستم آوِ داون٬ باب مارلی٬ دِ دُرز٬ گانزن رِزز٬ آیرون میدن٬ جیمی هندریکس٬ ردهات چیلی پپرز و ... کدام را انتخاب کنم؟ از هر کدام از آهنگ‌های این گروه‌ها٬ و البته از قطعات بسیار گروه‌های بسیار دیگر٬ هم خاطرات بسیاری دارم و هم دل‌بستگی‌های فراوانی به آهنگ‌های‌شان. 
در نهایت اما انتخاب نهایی من٬ آهنگی بدون کلام خواهد بود از متالیکا با عنوان "Orion". قطعه‌ای که شنیدن آن٬ همواره باعث می‌شود به یاد کلیف برتون٬ بیسیست متالیکا٬ بیفتم که در جوانی عمر خود را از دست داد و البته به نظرم باعث شد دنیای موسیقی از یک استعداد مسلم محروم شود. 

پیش‌نوشت:
این یادداشت به دعوت علی مهتدی عزیز نوشته شده. من به شخصه از صادق جم٬ کیوان حسینی٬ ناصر غیاثی و آرمان امیری دعوت می‌کنم که چیزکی در این زمینه بنویسند.