سال ۸۳ بود٬ نزدیک ایام دهه انقلاب سال ۵۷. کشور در تب و تاب انتخابات ریاستجمهوری بود که موعدش شش ماه بعد بود. خاتمی میرفت و همه به دنبال گزینه موردنظر خود بودند. احتمالا دوشنبه روزی بود که برف آغاز شد. ما که مشغول صفحهبندی هفتهنامه «گیلانبهتر» بودیم٬ تیتر زدیم: «ببار ای برف!». شب که شد٬ همه متوجه شده بودند که این برف را دیگر سر باز ایستادن نیست. از روزهای بعد٬ مشکلات آغاز شد. در برخی مناطق برق قطع بود و در جاهای دیگر٬ قطع و وصل میشد. آب در لولهها یخ زده بود و همه نگران چشممان به شعلههای بخاریهای گازی بود که نکند قطع شود. در شهر «هیچچیز» نبود. نان و اب و مواد غذایی تقریبا تمام شده بود٬ قیمت پارو کردن برف سر به آسمان می سایید و چکمههای معروف بانک ملی٬ جفتی ۲۰ هزار تومان فروخته میشد. از این سر شهر به آن سر شهر می رفتیم تا برفهای سقف خانه دوست یا فامیل یا آشنایی را پارو کنیم که لاقل سقفی بالای سرشان بماند.
احتمالا نزدیک غروب سهشنبه شب بود که صدای فریادی از خانه همسایهمان بلند شد. یک برادر و خواهر مسن در همسایگی ما زندگی میکردند. هر دو مجرد و برادر از نظر عموم «شیرین عقل». سراسیمه به آن سو رفتیم و متوجه شدیم که خواهر٬ قلبش گرفته٬ سرش گیج رفته و به زمین خورده. قطعی تلفن و برق٬ تماس را ناممکن ساخته و بسته بودن راهها٬ امکان درمان در بیمارستان را منتفی کرده بود. خواهر از دنیا رفته بود و ما مردی را میدیدیم که بیصدا روی جنازه خواهرش ایستاده بود و شانههایشتکان میخورد. او در روزهای بعد هم انگیزهای برای پارو کردن برف نداشت تا آنکi سقف بخشی از خانهاش فروریخت.
در گشتو گذاری که در شهر داشتم٬ شاهد حمله مردم به هلالاحمر و برخی مغازهها بودم. مشغول پارو کردن برف روی خانه فامیلی بودم که دیدم سقف ساختمان روبهرویی فروریخت. برفهای حیاط خودمان را به شکل پله درآورده بودیم و پلهها از بالای در ورودی خانه میگذشت. عبور و مرور با ماشین عملا ناممکن بود.
رشت٬ تبدیل به شهری آخرالزمانی شده بود: سقف خانهها و مغازهها فرریخته بود٬ بخش عمدهای از شهر در ساعات زیادی از روز برق نداشت٬ مایحتاج غذایی پیدا نمیشود و راههای ورودی به شهر هم بسته شده بود. اثری از نیروهای نظامی و انتظامی و امدادی هم در روزهای اول نبود. اوضاع آنقدر مغشوش بود که با دوستان٬ هر جای شهر که مایل بودیم٬ مینشستیم و برای گرم کردن بدن٬ الکل میخوردیم.
مسعود سلطانیفر که آن روزها استاندار گیلان بود - همین رییس جدید سازمان میراث فرهنگی - در گفتوگویی با رادیو گیلان گفته بود که ۹۰ درصد مشکلات شهر حل شده است. [نقل به مضمون] گفتوگویی که باعث خشم شهروندان شده بود. وضعیت را تصور کنید: شهر بدون برق٬ بدون اب٬ کمبود مواد غذایی٬ هراس قطع شدن گاز٬ ریختن سقف بسیاری از خانهها و بعد کسی میگفت که ۹۰ درصد مشکلات حل شده است.
این دو سه روز که خبر بارش برف در مناطق شمالی کشور را میخوانم٬ میتوانم تصور کنم که چیزی تغییر نکرده: نه زیرساختها٬ نه وضعیت جادهها٬ نه وضعیت نیروهای امدادی.میتوانم ببینم که نهادهای مسوول٬ هیچگونه پیشبینی برای وضعیت جاری نکردهاند. منتظرند که برف تمام شود٬ سری به مناطق و افراد آسیبدیده بزنند٬ عکسی به یادگار بگیرند و وعده سر خرمن بدهند.
قاسم - همسایه ما که خواهرش - تنها فردی که در این دنیا داشت - را در همان برف٬ به دلیل بسته بودن راهها و نبود وضعیت امدادی از دست داد٬ بعدها شاهد حضور مسوولان کنار خانهاش بود. همان زمان در خاطر دارم که عکسهایی هم از او منتشر شده بود و مسوولان قول داده بودند که خانهاش را تعمیر کنند و بابت اتفاقاتی که رخ داده٬ پولی به او بدهند.
آخرین تصویری که از قاسم در ایران در ذهن دارم٬ مردی بود با ریش بلند که کنار خیابان میخوابید. خانهاش هم آنقدر در همان وضعیت ماند تا بالاخره کلا تخریب شد.
به این فکر میکنم که در روزهای آینده٬ چند عکس از مسوولان با افرادی نظیر قاسم منتشر خواهد شد.