۱۳۹۲/۰۵/۰۱

ایران٬ نوستالژی و منِ مهاجر


 امروز با جمعی از دوستان مشغول خاطره‌بازی بودیم. یکی آدرس وبلاگ قدیمی‌اش را برای‌مان فرستاده بود  مشغول خواندنش بودیم. طبیعتا بقیه‌مان هم رفتیم دنبال وبلاگ‌های قدیمی خودمان. نوشته‌های سیاسی و عاشقانه و ... هفت - هشت سال پیش را دیدیم و خواندیم و به قول علما "نوستال" زدیم. خاطره‌بازی دسته‌جمعی‌مان دو کشته و یک مجروح داشت - از یک جمع چهار نفره -.
این وسط اما نکته‌ی جالبی را متوجه شدم. برای من به عنوان آدمی که تا مدت‌ها بخش زیادی از تصورات و رویاها و ... بر می‌گشت به بازسازی یا مرور خاطره‌هایی که در ایران داشتم٬ اساسا دیگر "ایران" خیلی محلی از اعراب ندارد.
البته قضیه را بد متوجه نشوید! منظور این نیست که "ایران" برای‌ام اهمیتی ندارد٬ نه!‌ منظورم این است که آن دل‌تنگی مخصوص مهاجران برای ایران - که تا مهاجر نباشید٬ نمی‌فهمید یعنی چه - دیگر وجود ندارد. یا اگر هم هست٬‌جایی در آن پشت‌ها قایم شده است.
 این مساله احتمالا محصول یک دو دو تا چهارتای منطقی است که چندی پیش با خودم داشتم. داشتم به صمیمی‌ترین دوستان‌ام در ایران و خاطرات مشترک‌مان فکر می‌کردم. بهانه‌ی آن هم عکسی بود که یکی از دوستان‌ام گذاشته بود. رفقای من که همه‌مان منتقد اصلاح‌طلبان بودند٬ با یکی از سران اصلاح طلب رفته بودند کوه و شب را در ویلای همین فرد سر کرده بودند و صبحانه را با هم سر سفره صرف کرده و عکس یادگاری هم انداخته بودند!
داشتم به این فکر می‌کردم که چرا چنین کاری کرده‌اند؟ و بعد متوجه شدم که من نزدیک به چهار سال است که پیش آن‌ها نیستم - بله٬‌چهار سال! - و در این مدت معلوم نیست که همه‌ی آن‌ها چه تغییراتی کرده‌اند. خود من که حسابی تغییر کرده‌ام٬ و اگر آن‌ها هم همین قدر تغییر کرده باشند٬ طبیعتا در حال حاضر خیلی برای هم آشنا نیستیم.
 بعدتر فهمیدم که اساسا آن‌چه دل من برای‌اش تنگ است٬ آدم یا مکان خاصی نیست. دل من برای "خاطره" تنگ شده است. برای فلان مجلس عرق‌خوری٬ برای فلان جلسه سخنرانی٬ برای بهمان جلسه سیاسی و ... این‌طور بگویم که اگر زندگی را یک محور مختصات در نظر بگیریم٬ دل من برای محورهای افقی و عمودی تنگ نشده٬ بلکه دل‌تنگی من برای یک‌سری نقطه‌ی مشخص است. نقاطی که حتی اگر من هنوز در ایران بودم هم٬‌مشخص نیست قابل تکرار بودند یا نه!
این - اگر بتوان گفت - "بصیرت درونی" برای‌ام جالب بود. البته که دوستان یا خاطرات‌ام در ایران هنوز برای من حسابی ارزش‌مندند٬ اما زندگی بدون آن‌ها هم برای‌ام قابل تصور است. ممکن است که دیگر هرگز آن‌ها را نبینم٬ هرگز ایران را نبینم٬ هرگز جاهایی را که دوست داشتم نبینم٬ در جلساتی که از آن‌ها خاطره دارم شرکت نکنم٬ اما فهمیدم که زندگی هنوز و هم‌چنان ادامه دارد. چه بدون من و چه بدون آن‌ها. احتمالا بهترین کار الان این است که برای خودم نقاط جدیدی روی محور مخحتصات زندگی تعریف کنم و به آن‌ها دل ببندم. 
بزرگی گفته بود: "گورستان پر از آدم‌هایی است که فکر می‌کردند دنیا بدون آن‌ها متوقف می‌شود" و من می‌خواهم اضافه کنم که دنیا پر از ایرانی‌هایی است که تصور می‌کردند همه‌چیز بدون خاطراتی که از ایران داشته‌اند٬‌می‌ایستد. اما نه این اتفاق افتاد و نه آن!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر