۱۳۹۲/۰۵/۰۸

کابینه‌ی روحانی و هشدار ۱۶ سال پیش آیت‌الله منتظری

پس از انتخاب حسن روحانی به عنوان رییس‌ جمهوری‌اسلامی در یازدهمین دوره انتخابات ریاست‌جمهوری٬ برای بسیاری انتخاب کابینه٬ اولین‌ سنگ محک روحانی خواهد بود. انتخاب همکارانی که قرار است در چهار سال آینده٬ روحانی را در پیش‌برد اهداف و سیاست‌های‌اش یاری کنند٬ بلاشک می‌توانست - و می‌تواند - آزمونی جدی برای حسن روحانی باشد. 
چند روز پس از انتخاب روحانی٬ رسانه‌های اصول‌گرا٬‌ ضمن پافشاردن بر این ادعا که روحانی در زمره‌ی نیروهای اصلاح‌طلب نیست٬‌ تلاش کردند که با ایجاد جو رسانه‌ای٬ در انتخاب اعضای کابینه‌ی وی موثر باشند. نخستین گمانه‌زنی‌هایی که پیرامون کابینه‌ی روحانی انجام شد٬‌ به نسبت امیدوار کننده بود. ترکیبی از وزرای دولت‌های هاشمی‌رفسنجانی و خاتمی٬ با گرایش نزدیک به کارگزاران سازندگی و یا حزب اعتدال و توسعه. ترکیبی که به نظر می‌رسید قادر است گشایشی در فضای بسته و امنیتی فعلی کشور در حوزه‌های سیاسی و فرهنگی بدهد. 
این روزها اما در بر پاشنه‌ی دیگری می‌چرخد. تکلیف بعضی وزارت‌خانه‌ها مشخص شده و کاندیداهای اصلی برای دیگر پست‌ها نیز مشخص هستند. هم‌زمان٬‌ اخبار مختلفی نیز از فشارهای آیت‌الله خامنه‌ای بر روحانی و عدم پذیرش وزاری انتخابی وی برای برخی وزارت‌خانه‌ها به گوش می‌رسد. 
فراموش نکنیم که برای انتخاب برخی از وزرا به طور غیررسمی نیاز به تایید و موافقت رهبر جمهوری‌اسلامی نیز هست. پست‌هایی چون وزارت کشور، وزارت فرهنگ، وزارت اطلاعات، وزارت امورخارجه و دبیر شورای عالی امنیت ملی، از جمله مواردی است که بدون نظر رهبر جمهوری‌اسلامی امکان انتخاب وزیر برای آن وجود ندارد.
این روایت معروف است که در دولت اول سیدمحمد خاتمی، دری نجف‌آبادی، چهاردهمین انتخاب وی برای پست وزارت اطلاعات بود که با نظر آیت‌الله خامنه‌ای برگزیده شد. همچنان که عطاالله مهاجرانی نیز پیشنهاد خود وی به خاتمی برای حضور در پست وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بود.
گرچه نمی‌توان در این نکته تردید داشت که روحانی به عنوان نفر دوم جمهوری‌اسلامی٬ برای پیشبرد برنامه‌های خود٬‌ن یازمند پشتیبانی آیت‌الله خامنه‌ای و تایید وی است٬ اما این را هم فراموش نکنیم که گردن نهادن به تمامی خواست‌های رهبر جمهوری‌اسلامی٬ می‌تواند کابینه‌ای را برای روحانی به ارمغان آورد که تهی از معنا باشد: نه قادر به برآوردن مطالبه‌های اقتصادی مردم باشد و نه نظر مثبت سیاسیون و فرهنگیان را جلب کند. 
این بخش از سخنان آیت‌الله منتظری٬‌از سخنرانی معروف ۱۳ رجب٬ را به همین دلیل اتخاب کرده‌ام. این سخنرانی چند ماه پس از پیروزی سیدمحمد خاتمی در انتخابات و فشارهای ایت‌الله خامنه‌ای بر وی برای انتخاب کابینه انجام شده و آیت‌الله منتظری نیز با اشاره به همین نکته٬ آفت‌های چنین مساله‌ای را بازگو می‌کند. پیش‌بینی‌هایی که خیلی زود به تحقق پیوست. 

"من يكي از اشكالات‌ام به آقاي ریيس‌جمهور٬ آقاي خاتمي٬ واقعا اين است؛ من پيغام هم دادم٬ نمي‌دانم به ايشان گفته‌اند يا نه، البته ايشان با من ارتباطي ندارند، اما من اول كه انتخاب شدند براي‌شان پيام دادم، بعد هم به ايشان پيام (شفاهي) دادم كه اين طور كه پيش مي‌رويد نمي‌توانيد كار كنيد; يك نفر ریيس دولت اگر وزراي‌اش، استاندارهاي‌اش، با او هماهنگ نباشند يك قدم نمي‌تواند بردارد; من پيغام دادم كه من اگر جاي شما بودم مي‌رفتم پيش رهبر مي‌گفتم: شما مقام‌ات محفوظ، احترام‌ات محفوظ، ولي ۲۲ ميليون مردم به من راي دادند، به من هم كه راي دادند اين۲۲ ميليون همه مي‌دانستند كه رهبر كشور به كسي ديگر نظر دارد . دفترشان و خودشان و همه شخص ديگري را تاييد مي‌كردند; ۲۲ ميليون آمدند به ايشان راي دادند; معناي‌اش اين است كه ما آن تشكيلات را قبول نداريم. راي اين ۲۲ ميليون معناي‌اش اين است كه ما آن را كه شما مي‌گوييد قبول نداريم، ايشان قاعده‌اش اين بود مي‌رفت پيش مقام رهبري مي‌گفت شما احترام‌ات محفوظ، ۲۲ ميليون به من راي دادند، از من انتظارات دارند و اگر بنا بشود كه بخواهيد در وزراي من، در استاندارهاي من دخالت بكنيد، افرادي را به من تحميل كنيد من نمي‌توانم كار بكنم; بنابر اين من ضمن تشكر از مردم استعفا مي‌دهم، به مردم مي‌گويم: ايها الناس مي‌خواهند در كار من دخالت كنند".

۱۳۹۲/۰۵/۰۵

ایران٬ رضاشاه و ژیژک

در باب بسیاری از شخصیت‌های تاریخی٬ نمی‌توان با قاطعیت سخن گفت و یا پیرامون عملکرد آنان قضاوت کرد. دلایل بسیاری برای این مساله می‌‌توان برشمرد٬ از جمله کمبود منابع٬ در دسترس نبودن منابع شخصی و در مواردی عدم حضور و وجود افرادی که بتوانند درباره‌ی چنین شخصیتی نظر بدهند. در پاره‌ای موارد٬ دیکتاتوری فرد موردنظر٬ از جمله دلایل این مساله است. 
رضا شاه٬ از جمله‌ی افرادی است که قضاوت‌ها پیرامون وی٬ همواره دوگانه بوده است. اگر در دوره‌ای تنها سلطنت طلبان بودند که به تمجید از رضاشاه می‌پرداختند٬ موج تمجید و تقدیر از وی٬ اکنون به برخی دموکراسی‌خواهان نیز رسیده است. این موج٬ به خصوص با پخش مستندی از شبکه "من و تو"٬ فراگیرتر شده است.  (می‌توانید از این‌جا ببینید و دانلود کنید)
شکی نیست که رضاشاه نه آن چهره‌ی تماما سیاهی است که از سوی جمهوری‌اسلامی ترسیم شده و نه فرشته‌‌ای است که توسط برخی سلطنت‌طلبان توصیف می‌شود. البته که شکی نیست رضاشاه٬‌ قدم‌های موثری در راه آبادانی ایران برداشته است. نکته‌ی مهم اما این است که سبک توسعه‌ای که توسط رضاشاه در پیش گرفته شده بود٬ نوعی توسعه‌ی آمرانه بود که در موارد مختلف٬ آسیب‌های زیادی هم به کشور زد و فراموش نکنیم که دیکتاتوری رضاشاه٬ از جمله حکومت‌هایی بود که دستاوردهای سیاسی مشروطیت را تا حد بسیار زیادی از میان برد. بازداشت‌ها٬ قتل‌های سیاسی٬ از میان برداشتن مخالفان با کشتن آن‌ها و ... همه از جمله مواردی است که در همین دوران رخ داده است. 
اما نکته‌ای که نباید فراموش کرد٬ این است که این روزها دیگر باید برخی تصورات قدیمی را فراموش کنیم و یا آن‌ها را با حملاتی جدید جایگزین کنیم. در عصر جدید٬ دیگر این فاتحان نیستند که تاریخ را می‌نویسند٬ بلکه رسانه‌ها این کار را انجام می‌دهند و کسی فاتح است که رسانه‌ی قوی‌تر و مقبول‌تری در اختیار داشته باشد. 
درباره دیکتاتوری رضاشاه و دفاعیاتی که از وی می‌شود٬ البته بسیار می‌توان نوشت و سخن گفت. اما به نظرم اسلاوی ژیژک٬ این مساله را به خوبی باز کرده است. 
جملات زیر از این منبع نقل شده است:

Slavoj zizek, The Fragile Absolute: Or Why Is The Christian Legacy Worth Fighting For
Verso, published 2008



Let us specify this crucial point by reference to a well-known tasteless defence of Hitler: “True, Hitler did some horrible things, like trying to rid Germany of jews, but we should not forget that he nonetheless did some good things, like building highways and making the trains run on time!”
The whole point of this defence, of course, is that although it formally denounces anti-Semetic violence, it is covertly anti-Semetic: the very gesture of comparing the anti-Semetic horrors to building highways, and putting them together in a statement whose structure is that of “Yes, I know, but nonetheless…”, makes it clear that praising Hitler’s construction of highways is a displaced way of praising his anti-Semetic measures. The proof is that the critique of Hitler which turns around the terms of the first one (popular in some extremely conservative ecological circles) is no less acceptable, but implies an even stronger defence  of Hitler, albeit in the form of criticism: “True, Hitler did some good things, like trying to rid Germany of Jews, but we should not forget  that he nonetheless did some horrible things, like building highways and thus ruining Germany’s environment …’ And is not a similar reversal also the true content of the standard defence of the perpetrators of extreme-Right racist violence: “True, he did participate in lynchings of African – Americans; nonetheless, we should not forget that he was just a common family man who went regularly to church…” The key to this reversal is that in both cases we are dealing with the tension between the publicy acknowledged and acceptable ideological content (building highways, going to church) and its obscene disavowed underside (Holocaust, lynching): the first, standard, version of the statement acknowledges the public content and disavows its obscene underside (while secretly endorsing it); the second version openly dismisses the public aspect and endorses the obscene underside.

بعدنوشت: ترجمه‌ی  شتاب‌زده٬ سرسری  و بدون دقت کافی از متن ژیژک این است:
 اجازه دهید به این استدلال مشهور٬ اما مضحک برای دفاع از هیتلر نگاهی بیندازیم: "درست است٬ هیتلر کارهای وحشتناکی نظیر تلاش برای پاک‌سازی آلمان از یهودیان انجام داد٬ اما فراموش نکنیم که او کارهای مفیدی هم انجام داد٬ نظیر ساخت بزرگ‌راه‌ها یا منظم کردن حرکت قطارها". 
تمام نکته‌ی چنین استدلالی در این است که گرچه در ظاهر ضدیهودی بودن را تقبیح می‌کند٬ اما در واقع خود ضدیهودی است: مقایسه‌ی جنایت‌هایی که علیه یهودیان انجام شده با ساخت بزرگ‌راه‌ها و قرار دادن این هر دو در ساختار جمله‌ای که این‌گونه است: "بله٬ می‌دانم٬ اما فراموش نکنیم که..." مشخص می‌کند که تلاش هیتلر برای ساخت بزرگ‌راه در رده‌ای مشابه با ضدیهودی بودن او قرار می‌گیرد. اثبات این مساله در همین نکته نهفته است که بعضی انتقادها از هیتلر٬ به شکل دیگری بیان می‌شود (در برخی محافل رادیکال - محافظه‌کار حامی محیط زیست) و این جملات گرچه در ظاهر نقد هیتلر است٬ اما در واقع و در نهایت٬ به دفاع از وی تبدیل می‌شود: "درست است٬ هیتلر کارهای خوبی نظیر تلاش برای پاک‌سازی آلمان از شر یهودیان انجام داد٬ اما فراموش نکنیم که او کارهای اشتباهی هم داشت.نظیر ساخت بزرگ‌راه‌ها و لطمه زدن به محیط زیست آلمان".  و این به نوعی٬ شکلی از دفاع از اقدام‌های خشونت‌طلبانه‌ی راست‌های افراطی نژادپرست هم هست: "درست است٬ او کارهای اشتباهی نظیر لینچ کردن سیاهان هم انجام داد٬ اما فراموش نکنیم که او مرد خانواده بود و هر هفته به کلیسا می رفت". 
کلید این دو استدلال معکوس در این نکته نهفته است که در هر دو با اذعان به یک واقعیت بیرونی و ایدئولوژیک قابل قبول (ساختن بزرگ‌راه٬ رفتن به کلیسا) اقدام زشت و ناپسند لایه‌ی زیرین را توجیه می‌کنیم (هولوکاست٬ لینچ کردن) و "....
خواننده‌ی علاقه‌مند می‌تواند خود اقدام به ارائه ترجمه‌ای دقیق‌تر و درست‌تر از متن کند. 

بعدنوشت۲: روشى بود که در امريکا براى مجازات محکومين سياه پوست به کار مى رفت . اين مجازات به وسيله مردم عادى و بدون هيچ گونه محاکمه صورت مى پذيرفت. 

۱۳۹۲/۰۵/۰۳

زان‌که زنگار از رُخ‌اش ممتاز نیست

در باب مناقشه فلسطین و اسراییل و نامه به محسن مخملباف

سفر محسن مخلمباف٬ کارگردان ایرانی به اسراییل٬ برای حضور در جشنواره‌ی فیلم اورشلیم٬ با حاشیه‌های زیادی همراه شد. جمعی ـ که من هم در میان‌شان بودم ـ با ارسال نامه‌ای خواستار تحریم این سفر شدند. در واکنش به این مساله٬ گروهی دیگر نامه‌ای را امضا کردند و از مخلمباف بابت این سفر تشکر کردند.
در فضای مجازی هم طبیعتا مانند همیشه بحث‌های مختلفی در این زمینه شد و هرکسی از ظن خود٬ چیزکی درباره این سفر و یا نامه‌ها نوشت. برخی با استناد به شعار "نه غزه٬ نه لبنان٬ جان‌‌ام فدای ایران"٬ هرگونه موضع‌گیری پیرامون مناقشه میان اسراییل و فلسطین را بی‌ربط به ایرانیان می‌دانند٬ برخی نیز در فضای مجازی مخالفان سفر مخلمباف به اسراییل را "حامیان جمهوری‌اسلامی" یا "مزدوران رژیم" یا "حزب‌اللهی‌های ساکن غرب" معرفی کردند. طبیعتا ما را کاری با این دسته‌ی آخر نیست. 
بسیاری از نوشته‌ها و اظهارنظرها در روزهای اخیر٬ مورد نقد و موشکافی قرار گرفته. من به شخصه تصمیم دارم با نگاهی به سه نوشته‌ی آرمان امیری در این زمینه (قسمت اول٬ قسمت دوم٬ قسمت سوم) مساله را بیشتر باز کنم. به نظرم نوشته‌ی آرمان امیری نمونه‌ی بارز و مشخص کژفهمی از موضوع٬ داشتن پیش‌فرض‌های اشتباه و سپس نتیجه‌گیری براساس همان‌هاست. 
نکته‌ی نخست درباره نامه به مخملباف٬ این است که امضاکنندگان - یا حداقل بخش نه چندن کوچکی از آن‌ها - نه با اسراییل مشکلی دارند٬ نه با سفر یا زندگی در این کشور. نکته‌ی این نامه٬ تلاش برای حمایت از کمپینی است که توسط خود فلسطینی‌ها ایجاد شده و تاکنون هنرمندان و اندیشمندان بزرگی هم به آن پیوسته‌اند. - نمونه‌ی آخر و معروف هم٬ استیون هاوکینگ-. (این هم یک نمونه‌ی دیگر٬ راجر واترز) این کمپین تلاشی است برای مشروعیت‌زدایی از اقدام‌هایی که دولت اسراییل برای بهبود چهره‌ی خود پیرامون نقض گسترده‌ی حقوق مردم فلسطین انجام می‌دهد. 
این در واقع نقض جملاتی است که آرمان امیری پیرامون "تحریمی‌ها" نوشته - بگذریم از این‌که اساسا میان تحریم انتخابات در ایران و بایکوت رویدادی دولتی در اسراییل٬ تفاوت از زمین تا آسمان است - و آن‌ها را "صفر و یکی٬ یکی کردن وسیله و هدف و بستن راه حل" و در نهایت افرادی که "در پس کلام به ظاهر انسانی و صلح‌دوستانه خود، حقیقت شوم یک جنگ و خون‌ریزی" توصیف می‌کند. 
البته که این نوشته و سیل اتهام‌زنی‌ها٬ همین‌جا تمام نمی‌شود: امضاکنندگان این نامه تحریمی‌اند٬ در واقع با تحریم‌های اقتصادی علیه ایران هم موافق‌اند اما از ابراز آن خجالت می‌کشند (یا للعجب!).
فارغ از تفاوت‌های مشخص میان امضاکنندگان بیانیه خطاب به مخلمباف٬ چگونه می‌توان تلاش برای هم‌آوایی با "مردم فلسطین" را این‌گونه توصیف کرد؟ آیا غیر از این است که این جنبش٬ توسط جامعه‌ی مدنی فلسطین ایجاد شده؟ 
نکته‌ی دیگر آن‌که میان تحریم انتخابات در ایران - کنشی سیاسی - و هم‌آوایی با جامعه مدنی فلسطین٬ چه شباهتی وجود دارد؟ تلاش برای یکی کردن این دو مقوله٬ و سپس نتیجه‌گیری از آن٬ همان‌قدر بی‌ربط است که مثلا من بنویسم آرمان امیری با توجه به نوشته‌ی خود٬ از حامیان کشتار صبرا و شتیلا است٬ موافق حمله‌ی نظامی به ایران است و مشکلی با بمباران مردم ندارد٬ چون در نوشته‌ای پیش از انتخابات٬ دعوت به حمایت از قالیباف کرد. آیا به راستی٬ نام چنین جملاتی را می‌توان "استدلال" گذاشت؟
یکی از نکات دیگر نوشته‌ی آرمان٬ ترجیع‌بند آشنای کسانی است که اخیرا کشف کرده‌اند "منافع ملی ایران٬ در گروی رابطه با اسراییل است". آن‌ها در مقابل هر حمایتی از فلسطین٬ بحث دیگر جنایت‌های رخ داده در دنیا را مطرح می‌کنند و خواستار موضع‌گیری درباره آن هم هستند٬ بی آن‌که توضیح دهند این دو مقوله اساسا چه ربطی به هم دارند؟ آیا خود این دوستان نیز چنین کاری می‌‌کنند؟ وقتی جنایت‌های بشار اسد در سوریه را محکوم می‌کنند٬ به یاد دیگر قربانیان دنیا هم هستند؟ آن‌ جنایت‌‌ها را هم محکوم می‌کنند یا خیر؟ مثلا این دوستان وقتی درباره ایران صحبت می‌کنند٬ به جنایت‌های نادر در هندوستان هم اشاره می‌کنند؟ به لشکرکشی‌ها و جنگطلبی‌های مداوم هخامنشیان چطور؟ دوم این‌که اساسا چرا برای وارد شدن به هر بحثی٬ باید مقدمه‌ای طولانی نوشت و طی کرد؟ مگر قرار است که هر روز چرخ را از نو اختراع کنیم؟ 
این مساله ارتباطی نیز با بحث دیگری دارد که نه تنها آرمان امیری٬ که مهدی جامی - و دیگر مخالفان - هم مطرح کرده‌اند و آن هم مساله‌ی "روشنفکر ایرانی" است. برای برخی از این دوستان٬ "ایرانی" بودن بر "روشنفکر" بودن در این عبارت ارجحیت دارد٬ در حالی که در عالم واقع این‌طور نیست. روشنفکر را چه لغوی تعریف کنیم - مثلا با نگاه پوپر٬ به عنوان فردی که وظیفه دارد از درد و رنج بشر بکاهد - و چه او را با "کار روشنفکری" بسنجیم - آن‌گونه که بابک احمدی انجام داده - وظایف خاص خود را دارد. روشنفکر٬ قرار است متفکری باشد در گستره‌ی جهانی. جغرافیای زیستی او٬ تنها نشان‌دهنده‌ی این است که او درباره مواردی خاص٬ مواضعی جزیی‌تر و در کنش‌های مربوط به آن٬ حضوری فعال‌تر دارد. 
کسی که به صرف ایرانی بودن٬ درد و رنج بشریت در دیگر نقاط دنیا را به اندامی از بدن حواله کند و تنها در محدوده‌ای خاص بیندیشد٬ نام‌اش هر چه باشد٬ روشنفکر نخواهد بود. 
آرمان امیری اما برای آن‌که از بار برخی تناقضات بکاهد٬ در قسمت دوم نوشته‌ی خود مفهومی با عنوان "روشنفکر اصلاح‌طلب" را جعل می‌کند. - احتمالا در مقابل "روشنفکر انقلابی" یا آن‌گونه که این روزها مُد شده٬ "اعتدال" در مقابل "رادیکالیسم"-.
مشخصه‌ی بارز آن‌چه که از سوی آرمان٬ "روشنفکر اصلاح‌طلب" خوانده می‌شود٬ تلاش و تاکید بر "گفت‌وگو" است. او البته توضیح نمی‌دهد که کدام بخش از "روشنفکران" از گفت‌وگو می‌هراسند و یا آن را نفی می‌کنند؟ و اساسا مگر می‌توان میان "روشنفکر بودن" - در معنای دقیق آن - و "گفت‌وگو" خطی جداکننده کشید؟ آن‌که گفت‌وگو را بر نمی‌تابد نامش می‌تواند دیک چنی باشد یا بنیامین نتانیاهو٬ می‌تواند بشار اسد باشد یا صدام حسین٬ می‌تواند بن‌لادن باشد یا جورج بوش٬ اما به طور حتم نمی‌تواند "روشنفکر" باشد. اساسا مگر روشنفکران جز کلمه٬ ابزار دیگری نیز دارند؟
جالب آن‌که تعریف "روشنفکر اصلاح طلب" از دید آرمان امیری٬ چندان تفاوتی با تعریف "اصلاح‌طلبی سیاسی در ایران" ندارد. برای مثال به این جمله دقت کنید: "اصلاح‌طلبی باور دارد جهان از سیاه مطلق و سفید مطلق تشکیل نشده است. نه شما حق مطلق هستید و نه دشمن شما باطل مطلق. بسیاری از اختلافات ناشی از سوءتفاهمات برگرفته از قطع رابطه است. تنها و تنها گفت و گو و تعامل متقابل است که می‌تواند این سوء تفاهمات را برطرف کنید. جهان بهتر، زاییده اندیشه‌های جدید ناشی از تعامل و تضارب آرا است". 
آرمان امیری٬ مانند دیگر دل‌بستگان به "اصلاحات حکومتی" در ایران٬ توضیح نمی‌دهد که حد و مرز این گفت‌وگو کجاست؟ درباره‌ی چه مواردی می‌توان گفت‌وگو کرد؟ و اساسا چگونه باید طرف مقابل را وادار به گفت‌وگو و نشستن پای میز مذاکره کرد؟ آیا بدون هیچ‌گونه کنش خاصی٬ می‌توان با سر دادن چند شعار امید داشت که طرف مقابل از خر شیطان پایین بیاید و بر سر میز مذاکره بنشیند؟ حتی اگر این اتفاق رخ دهد٬ با کدام نیرو و فشار٬ قرار است "گفت‌وگو" صورت بگیرد؟ چگونه قرار است امتیازی داده شود و امتیازی گرفته شود؟ مشخص نیست!
این تعریف در واقع و در نهایت به دو سر متضاد می‌رسد: از سویی "تنزه‌طلبی" که مورد نقد آرمان امیری قرار می‌گیرد و از سوی دیگر "فرصت‌طلبی" که پیش از این آن را مورد نقد قرار داده بود. چرا؟ چون اساسا حد و مرز گفت‌وگو مشخص نیست و معلوم نشده که شما قرار است تا کجا و به چه نحو عقب بنشینید.
این مساله درباره اسراییل و فلسطین هم وجود دارد. آرزوی بزرگ بسیاری این است که دو دولت در این منطقه تشکیل شود٬ اسراییل به مرزهای ۱۹۶۷ بازگردد و مردم منطقه٬ در صلح و صفا با هم زندگی کنند. - این مساله‌ای است که حتی مورد تاکید رسمی سازمان ملل متحد هم قرار گرفته و در بیانیه‌های رسمی بر آن تاکید شده است-. اسراییل اما نه تنها بیانیه‌های سازمان ملل را نادیده می‌انگارد و به پشتوانه‌ی آمریکا٬ از صدور قطعنامه درشورای امنیت هم جلوگیری می‌کند٬ بلکه بر احکام تمامی نهادهای بین‌المللی حقوقی و حقوق‌بشری چشم می‌بندد و حتی توافق صلحی که خود امضا کرده را نیز زیر پا می‌گذارد و اقدام به گسترش شهرک‌سازی می‌کند. غزه را محاصره و دیواری به دور آن می‌کشد و ...  چنین دولتی٬ چرا تا زمانی که این‌گونه به پشتوانه‌ی قدرت نظامی خود از سویی و "حمایت روشنفکران اصلاح‌طلب حامی گفت‌وگو درجهان" پشت‌گرم است٬  باید پای میز مذاکره بنشیند؟ برای من جالب خواهد بود که بدانم نظر آرمان امیری - و دیگر منتقدان نامه به مخملباف - درباره‌ی تحریم‌هایی که اتحادیه اروپا علیه شهرک‌نشینان در نظر گرفته٬ چیست؟
توجه کنیم که به قول داریوش محمدپور٬ ما با چنین دولتی مواجهیم: "اسراییل با «تمام» کشورهای دیگر دنیا یک تفاوت بزرگ دارد. در دنیای مدرن، اسراییل تنها کشوری است که بنای وجودش بر بیرون راندن یک ملت از خانه‌ی خودشان است. اسراییل تنها کشوری است که از ابتدای تأسیس تا همین امروز به طور مستمر به شهرک‌سازی و بسط اراضی‌اش و ربودن و ضمیمه کردن خاک یک کشور و یک ملت به سایر سرزمین‌های اشغالی‌اش، این سیاست را ادامه داده است. هیچ کشور دیگری در دنیای مدرن این خصلت را ندارد".
سوال بعدی من از دوستانی مانند آرمان امیری - و دیگر منتقدان - آن است که چرا به جای ایجاد رابطه با اسراییل٬ تاکنون نامه‌ای در حمایت از رابطه با آمریکا ننوشته‌اند؟ چرا خواستار این نیستند که جمهوری‌اسلامی و آمریکا با هم پای میز مذاکره بنشینند و مشکلات‌شان را حل کنند؟ چگونه است که هرکس خواهان رابطه میان ایران و آمریکاست٬ یک شبِ  تبدیل به خائن و مزدور می‌شود٬ اما درخواست رابطه و گفت‌وگو با اسراییل می‌تواند فرد را به عرش اعلا ببرد؟
هستند دوستان دیگری که برای‌شان نامه به مخملباف٬ تفاوتی با سیاست جمهوری‌اسلامی برای عدم رویارویی با ورزشکاران اسراییلی ندارد. لازم به توضیح نیست که تفاوت میان این دو٬ از زمین تا آسمان است! همان‌طور که بارها تکرار کرده‌ام٬ بحث بایکوت از سوی خود جامعه فلسطینی مطرح شده و از همان‌جا تغذیه می‌شود. اما بحث ورزشکاران و عدم رویارویی آن‌ها٬ بحثی است کاملا دولتی و دیکته شده از سوی حکومت به بخشی از مردم٬ بدون این‌که نظر یا خواست آن‌ها در این زمینه مهم باشد. میان حمایت از حرکتی که توسط خود فلسطینی‌ها آغاز شده٬ با کاسه‌ی داغ‌تر از آش بودن٬ هزاران تفاوت وجود دارد٬ تفاوت‌هایی که ندیدن آن‌ها سخت یا بسیار مشکل خواهد بود. 
در این زمینه بحث بسیار است و باید بسیار گفت‌وگو کرد. گفت‌وگوهایی که امید است ادامه‌ی آن‌ها ما را به وضعیتی بهتر رهنمون سازد. 

 در همین زمینه بیشتر بخوانید:
ـ بیانیه‌ی جنبش تحریم اسراییل (فارسی ـ انگلیسی)

۱۳۹۲/۰۵/۰۱

ایران٬ نوستالژی و منِ مهاجر


 امروز با جمعی از دوستان مشغول خاطره‌بازی بودیم. یکی آدرس وبلاگ قدیمی‌اش را برای‌مان فرستاده بود  مشغول خواندنش بودیم. طبیعتا بقیه‌مان هم رفتیم دنبال وبلاگ‌های قدیمی خودمان. نوشته‌های سیاسی و عاشقانه و ... هفت - هشت سال پیش را دیدیم و خواندیم و به قول علما "نوستال" زدیم. خاطره‌بازی دسته‌جمعی‌مان دو کشته و یک مجروح داشت - از یک جمع چهار نفره -.
این وسط اما نکته‌ی جالبی را متوجه شدم. برای من به عنوان آدمی که تا مدت‌ها بخش زیادی از تصورات و رویاها و ... بر می‌گشت به بازسازی یا مرور خاطره‌هایی که در ایران داشتم٬ اساسا دیگر "ایران" خیلی محلی از اعراب ندارد.
البته قضیه را بد متوجه نشوید! منظور این نیست که "ایران" برای‌ام اهمیتی ندارد٬ نه!‌ منظورم این است که آن دل‌تنگی مخصوص مهاجران برای ایران - که تا مهاجر نباشید٬ نمی‌فهمید یعنی چه - دیگر وجود ندارد. یا اگر هم هست٬‌جایی در آن پشت‌ها قایم شده است.
 این مساله احتمالا محصول یک دو دو تا چهارتای منطقی است که چندی پیش با خودم داشتم. داشتم به صمیمی‌ترین دوستان‌ام در ایران و خاطرات مشترک‌مان فکر می‌کردم. بهانه‌ی آن هم عکسی بود که یکی از دوستان‌ام گذاشته بود. رفقای من که همه‌مان منتقد اصلاح‌طلبان بودند٬ با یکی از سران اصلاح طلب رفته بودند کوه و شب را در ویلای همین فرد سر کرده بودند و صبحانه را با هم سر سفره صرف کرده و عکس یادگاری هم انداخته بودند!
داشتم به این فکر می‌کردم که چرا چنین کاری کرده‌اند؟ و بعد متوجه شدم که من نزدیک به چهار سال است که پیش آن‌ها نیستم - بله٬‌چهار سال! - و در این مدت معلوم نیست که همه‌ی آن‌ها چه تغییراتی کرده‌اند. خود من که حسابی تغییر کرده‌ام٬ و اگر آن‌ها هم همین قدر تغییر کرده باشند٬ طبیعتا در حال حاضر خیلی برای هم آشنا نیستیم.
 بعدتر فهمیدم که اساسا آن‌چه دل من برای‌اش تنگ است٬ آدم یا مکان خاصی نیست. دل من برای "خاطره" تنگ شده است. برای فلان مجلس عرق‌خوری٬ برای فلان جلسه سخنرانی٬ برای بهمان جلسه سیاسی و ... این‌طور بگویم که اگر زندگی را یک محور مختصات در نظر بگیریم٬ دل من برای محورهای افقی و عمودی تنگ نشده٬ بلکه دل‌تنگی من برای یک‌سری نقطه‌ی مشخص است. نقاطی که حتی اگر من هنوز در ایران بودم هم٬‌مشخص نیست قابل تکرار بودند یا نه!
این - اگر بتوان گفت - "بصیرت درونی" برای‌ام جالب بود. البته که دوستان یا خاطرات‌ام در ایران هنوز برای من حسابی ارزش‌مندند٬ اما زندگی بدون آن‌ها هم برای‌ام قابل تصور است. ممکن است که دیگر هرگز آن‌ها را نبینم٬ هرگز ایران را نبینم٬ هرگز جاهایی را که دوست داشتم نبینم٬ در جلساتی که از آن‌ها خاطره دارم شرکت نکنم٬ اما فهمیدم که زندگی هنوز و هم‌چنان ادامه دارد. چه بدون من و چه بدون آن‌ها. احتمالا بهترین کار الان این است که برای خودم نقاط جدیدی روی محور مخحتصات زندگی تعریف کنم و به آن‌ها دل ببندم. 
بزرگی گفته بود: "گورستان پر از آدم‌هایی است که فکر می‌کردند دنیا بدون آن‌ها متوقف می‌شود" و من می‌خواهم اضافه کنم که دنیا پر از ایرانی‌هایی است که تصور می‌کردند همه‌چیز بدون خاطراتی که از ایران داشته‌اند٬‌می‌ایستد. اما نه این اتفاق افتاد و نه آن!