۱۳۹۵/۰۶/۳۰

کاش به یاد بیاوری که اول خواننده بودی

"از کی تا حالا نوشتن حرفه‌ی تو شده؟ نوشتن هیچ‌چیز نبوده جز مذهب تو. از آن‌جا که این مذهب توست٬ می‌دانی وقتی بمیری ازت چه سوالی می‌کنند؟ نه٬ اول بگذار بگویم ازت چه نمی‌پرسند. ازت نمی‌پرسند که دم مرگ داشتی یک قطعه‌ی معرکه و تاثیرگذار می‌نوشتی یا نه، ازت نمی‌پرسند که آن قطعه کوتاه بود یا بلند٬ غم‌انگیز بود یا خنده‌دار٬ چاپ شد یا نشد. ازت نمی‌پرسند که موقع کار کردن روی آن سرحال بودی یا نبودی. حتی ازت نمی‌پرسند که اگر می‌دانستی وقتت سرآمده باز هم روی این قطعه کار می‌کردی یا روی چیز دیگر. ولی مطمئن‌ام از تو فقط دو چیز می‌پرسند:بیشتر ستاره‌های‌ات در آسمان بودند؟ آیا داشتی می‌نوشتی که دلت را کنار بگذاری؟کاش هربار پیش از آن‌که به نوشتن بنشینی به یاد بیاوری که اول خواننده بودی."
سیمور: پیشگفتار
جی.دی.سلینجر

۱۳۹۵/۰۱/۲۶

مرگ و زندگی

پیش‌نوشت: نگارنده به آن جمله معروف «بیل شنکلی» اعتقاد دارد که «فوتبال مساله مرگ و زندگی نیست، بلکه فراتر از این دو است». اگر چنین نگاهی ندارید، خواندن این متن چیزی جز وقت تلف کردن نیست.


۱. بارسلونا دیشب حذف شد. البته که شکست اصلی کمی زودتر رقم خورده بود: شنبه دو هفته پیش و روز بازی ال‌کلاسیکو. همان روزی که قرار بود نام کرایف کبیر باعث پیروزی بارسا شود (و من چه بی‌شرمم که درباره مرگ کرویف و تیم رویایی‌اش چیزی ننوشتم). اما نشد و ما شکست خوردیم. شاید همان زمان که ابتدای بازی و زمان یک دقیقه سکوت به احترام کرایف، دقیقا زمانی که اسکوبورد ورزشگاه چهره کریس رونالدو رو پخش می‌کرد، برخی هواداران بارسا سکوت را شکستند و به او فحاشی کردند؛ شاید. اما باخت دیشب حتما همان زمان اتفاق افتاد که داور سوت پایان ال‌‌کلاسیکو را زد. بارسا بد بازی می‌کند، بد بازی کرد و حذف شد. شکست این تیم برای ما اما فقط شکست در فوتبال نبود - و اصلا برای کدام هوادار واقعی چنین است؟ -. آن‌چه باخت را عذاب‌آورتر کرد این بود که به تیمی از «مادرید» باختیم، در اتحاد عجیبی بین بخش عمده هواداران فوتبال در جهان (عموما در این سال‌ها شاهد تحقیر تیم‌شان مقابل بارسا بوده‌‌اند) که مایل بودند شکست و حذف بارسا را ببینند. (چنین اتخادی علیه تیم محبوب‌تان را تجربه کرده‌اید؟ به غایت لذت‌بخش است!) فصلی که رویایی آغاز شده بود و تا همین دو هفته پیش می‌رفت که به رویایی‌ترین شکل ممکن برای ما تمام شود، تبدیل به کابوس شده. کابوس تلخی که باورش سخت است. ترس از این است که این کابوس سرنوشتی چون دو سال پیش پیدا کند: آن زمان که تاتا مارتینو - که همین الان آرژانتین را هم به گرداب ضد-تفکرات خود برده - تلخ‌ترین فصل این دهه اخیر را برای‌مان رقم زد. فعلا و عجالتا تا پایان فصل باید دعا کنیم که سرنوشتی چون آن فصل پیدا نکنیم.

۲. امید بخش عمده هواداران بارسا این بود که بعد از باخت به رئال در ال‌کلاسیکو و خراب شدن مراسم بزرگ‌داشت کرویف، شاهد جشن قهرمانی در چمپیونزلیگ با پیراهن‌هایی منقش به نام کرایف باشیم. این اتفاق رخ نداد و زندگی روی تلخ و تاریک خود را به ما نشان داد. البته که در این سال‌ها بارسا آن‌قدر روزهای شاد برای‌مان ساخته که شاید برای برخی انتقاد یا ناراحتی از تیمی که در ده سال اخیر شش بار قهرمان لالیگا، سه بار قهرمان کوپا دل‌ری و چهار بار قهرمان چمپیونزلیگ شده کنی زیاده‌روی باشد. برای ما اما این‌طور نیست. برای مجموعه‌ای که «فراتر از یک باشگاه» است و برای تیمی که صرفا «یک تیم فوتبال» برای هوادارنش نیست، هر شکستی، هر چند کوچک، تلخی بی‌نهایتی دارد. این تلخی را اما چطور باید از سر گذراند؟ نمی‌دانم. ما ناامید نیستیم، هنوز در دو جام شانس اول قهرمانی هستیم، گرچه خودمان هم می‌دانیم این فصل که آن‌قدر رویایی شروع شد، حتی با این دو قهرمانی هم شیرین نمی‌شود.

۳. این وسط مانند همه سال‌های اخیر عده‌ای هم به بهانه مخالفت با «فوتبال پلی‌استیشنی» و «پاس‌بال» و با ادعای دل سوزی برای «فوتبال ناب» از شکست بارسا خوشحالی می‌کنند یا وعده «پایان تاریخ» می‌دهند. اول از همه باید تاکید کنم افرادی که بازی بارسا (بایرن هم همین‌طور) و تیکی‌تاکا را صرفا در چند «پاس، پاس، پاس، پاس» خلاصه می‌کنند، به طور حتم چیزی از فوتبال نمی‌دانند (طبیعتا منظورم کسانی نیست که به هر دلیلی این سبک بازی را نمی‌پسندند، اما آن را در چند پاس خلاصه نمی‌بینند). فارغ از تمام صحبت‌هایی که درباره تیکی‌تاکا و سبک بازی شگفت‌آور بارسا می‌شود، به این مساله توجه کنیم که همین الان بخش نه چندان کوچکی از تیم‌های بزرگ جهان به همین سبک (گرچه عموما در اشکال ابتدایی‌تر) بازی می‌کنند.  
مساله دوم این‌که فراموش نکنیم تیکی‌تاکا مانند همه سبک‌های دیگر، هر روز به سمت تکامل پیش می‌رود. در همین بارسا تفاوت سبک بازی تیم انریکه با تیم پپ یکی از عوامل مشهود است. عدم حضور ژاوی در تیم، عملا باعث تغییر شکل حرکتی خط هافبک تیم شده و حضور نیمار و سوارز در کنار بازیکنانی که توانایی ارسال پاس‌های بلند را دارند، باعث شده ضد-حمله هم تبدیل به یکی از مشخصه‌های بازی بارسا شود (توجه کنید به گل‌های دوم و سوم بارسا مقابل یوونتوس در فینال سال گذشته چمپیونزلیگ). تیکی‌تاکا هنوز به دوران اوج و تکامل نهایی نرسیده و تا آن زمان دوستان مجبورند «پاس‌بال» را تحمل کنند!

۴. ما به این تیم هم‌چنان امیدواریم. نسل تیکی‌تاکا کم‌کم به روزهای پایانی نزدیک می‌شود، اما این نسل هنوز حداقل به خودش و به هواداران، تاریخ‌سازی دوباره‌ای را بدهکار است. ما آن روز را انتظار می‌کشیم.

۱۳۹۵/۰۱/۲۴

تکرار

۱. اسم و‌ آدرس وبلاگ را عوض کردم. کار عجیبی بود؟ به نوبه‌یِ خودش، بله. مثل این‌که مدت‌ها با اسمی زندگی کنیم و بعد، ناگهان، از یک روز صبح احساس کنیم که اسم‌مان به خودمان نمی‌آید (نمی‌خورد؟). از همان لحظه در این تکاپو باشیم که اسم را عوض کنیم. ولی این عوض کردن اسم، چقدر هویت‌مان را تغییر می‌دهد؟ نمی‌‌دانم.
خودم را آماده کرده بودم که درباره اسم قبلی،‌ اسم جدید و … توضیح بنویسم، احساس کردم که چنان وجهی هم ندارد. اسم جدید مشخص است که چه خاستگاهی داشته و اسم قبلی هم در میان هزاران ریزگردی که در تاریخ وجود دارد، برای همیشه معلق مانده.

۲. چند روز پیش فکر می‌کردم در زمانه‌یِ هجومِ شبکه‌هایِ اجتماعی از هر سو، وبلاگ بکرترین حوزه‌ای است که برای‌مان باقی مانده. در هجوم استتوس‌های فیس‌بوکی و عکس‌های اینستاگرام و توییت‌های ۱۴۰ کاراکتری و کانال‌ها و گروه‌های تلگرامی، وبلاگ هنوز آن رسانه‌یِ ایده‌آلی است که اتفاقا این توانایی را دارد تصویر ایده‌آل ما را - نه تنها از خودمان، بلکه حتی از جهان اطراف‌مان - به دیگران ارائه کند. بخشی از این توانایی - و احتمالا بخش عمده آن - به توانایی و قدرت کلمه بر می‌گردد.
با این حال بخش نه چندان کوچکی از این وبلاگ‌ها احتمالا در سال‌های اخیر بارها شاهد پست‌‌هایی بودند یا در شبکه‌های اجتماعی این نوید را شنیدند که باید دستی به سر و روی وبلاگ کشید، باید از نو نوشت و … هزار وعده خوبان یکی وفا نکند!

۱۳۹۴/۱۱/۰۶

کلیشه‌ها، کلیشه‌ها*!

درباره فیلم «پل جاسوسان»
هشدار: این نوشته ممکن است بخشی از داستان یا اتفاق‌های فیلم را فاش کند

چند روز پیش فیلم «پل جاسوسان» را دیدم. فیلمی که علاوه بر داستانی که به نظر جذاب می‌رسید (دوران جنگ سرد، وکیل آمریکایی، جاسوس شوروی و…)، نام‌های قابل اعتنایی هم در میان عوامل داشت: تام هنکس در مقام بازیگر، استیون اسپیلبرگ در مقام کارگردان و برادران کوئن (جوئل و اتان) در مقام نویسنده‌.
محصول نهایی اما به نظرم چیزی در حد فاجعه بود. فیلمی که به نظرم می‌رسد تقریبا در هیچ زمینه‌ای حرفی برای گفتن ندارد. تقریبا هیچ‌کدام از شخصیت‌های فیلم پرورده نمی‌شوند، کمتر چیزی درباره آن‌ها می‌دانیم یا به مرور در فیلم متوجه می‌شویم (شاید جز برخی جزییات بی‌اهمیت. شخصیت‌ها تقریبا بی‌اهمیت می‌روند و می‌آیند. برای نمونه مشخص نیست ایبل چرا، چگونه و از چه نهادی جاسوسی می‌کند، داستان فردریک پریور که در آلمان شرقی بازداشت شده چیست، ووگل کیست و چه نقشی در دولت آلمان شرقی دارد و …
فیلم نه تنها برای چنین مسایلی اهمیتی قائل نیست، بلکه در دیگر زمینه‌ها نیز عملا ساکت است: چگونه داناوان (با بازی تام هنکس) تبدیل به «منفورترین» فرد در آمریکا می‌شود. آن‌چه ما می‌بینیم سخنان خود او و ابراز نگرانی خانواده، دوستان و شرکایش در این زمینه است. به اضافه دو سکانس (در مترو، شهروندانی که پس از دیدن عکس داناوان در روزنامه، با کینه به او می‌نگرند و حمله و تیراندازی به خانه او و سپس جروبحث یک مامور پلیس درباره کاری که انجام می‌دهد - دفاع از یک جاسوس شوروی).
حتی در صحنه‌هایی که قاضی پرونده به شکل مشخصی رای خود را پیش از شنیدن دفاعیات متهم  و کیل مدافع، عملا صادر کرده و خبر از محکومیت ایبل می‌دهد، خبری از ترفندهای کارگردان (یا نویسندگان؟) برای نشان دادن بعد غیراخلاقی این مساله وجود ندارد - اگر از نظر آن‌ها اساسا اتفاقی غیراخلاقی رخ داده باشد -: قاضی پرونده، بخش عمده مسئولان قضایی و امنیتی که در فیلم نشان داده می‌شوند و مردم عادی ایبل را «مجرم»  - و نه «متهم» - می‌دانند. کلیشه وکیل مدافع معتقد به حقوق انسانی و برابری همه انسان‌ها مقابل قانون نیز در این فیلم نقش آن‌چنانی ندارد: وکیل مدافع به وضوح موکل خود را گناه‌کار می‌داند. او حتی زمانی که به دیدار قاضی می‌روند تا او را برای صدور حکمی غیر از اعدام راضی کند، به استدلال‌های سیاسی (نظیر امکان مبادله زندانی با شوروی)‌ متوسل می‌شود، گرچه اضافه می‌کند که دلایل انسانی هم وجود دارد.
فیلم چیزی نبود جز برخی کلیشه‌های رایج درباره ارزش‌های آمریکایی (از جمله خانواده)، تفاوت «کاپیتالیست‌های انسان» با «کمونیست‌های نا-انسان»، جنگ عواطف و احساسات انسانی دنیای سرمایه‌داری با سردی و بی‌تفاوتی دنیای کمونیسم و … کلیشه‌های گل‌ درشتی که احتمالا در برخی فیلم‌های دهه ۶۰ خودمان درباره جنگ کم ندیده‌ایم: مشاهده تیراندازی به سوی انسان‌ها در دیوار برلین (صحنه‌ای که داناوان از مترو شاهد آن است) و سپس صحنه مشابهی در آمریکا که کودکان/ نوجوانان با سرخوشی از فنس‌ها بالا می‌روند و می‌خندند. نوع برخورد با زندانیان (بیدار کردن مودبانه ایبل و تاکید او بر این‌که مورد ضرب و شتم قرار نگرفته و وضعیت به نسبت مناسب‌ زندان، در مقابل «دیو»های کمونیستی که مشغول آزار و اذیت یک خلبان و یک دانشجوی اقتصاد هستند)، هوش بالاتر آمریکایی‌ها نسبت به همتایان خود در دیگر کشورها (داناوان به عنوان وکیل به سادگی از رئیس کا.گ.ب در اروپای غربی امتیاز می‌گیرد و به آن‌چه می‌خواهد می‌رسد).
به شکل معمول زنان نیز نقشی در این فیلم ندارند. همسری که ارزش کار بزرگ و والای انسانی وکیل را درک نمی‌کند و سعی دارد او را از کار خود - «دفاع شرافت‌مندانه»‌ از یک جاسوس - منصرف کند، در مواقع بحرانی حداکثر می‌تواند فرزندانش را در آغوش بگیرد و با نگاهی ملامت‌بار داناوان را بنگرد و در نهایت پس از آن‌که تلویزیون نام شوهر او را به عنوان یکی از عوامل بازگرداندن دو آمریکایی به «وطن»‌ اعلام کرد، با لبخند به اتاق خواب برود و همسرش را بنگرد - احتمالا نمادی از پذیرفته شدن مجدد شوهر به عنوان ناجی خانواده و وطن و پای‌بند به رویای آمریکایی -. دیگر زنان فیلم نیز چیزی نیستند جز عروسک‌هایی در مقام منشی یا همسر، درجه دوم و مطیع.
از نگاه من - به عنوان یک بیننده صرف - فیلم اسپیلبرگ فاقد همه مشخصات یک فیلم خوب است. درست‌تر آن‌که پل جاسوسان به جرات فیلمی بد است، فیلمی با تبلیغات باسمه‌ای برای رویاهایی که مدت‌هاست دیگر حتی وجود هم ندارند.

* نام یادداشت برگرفته از ابتدای ترانه‌ای از «محسن نامجو»ست که این‌گونه آغاز می‌شود: کشاله‌ها، کشاله‌ها