- روشنفکر یا تاریکفکر. این تنها راه چاره است.
- من اصلا چاره نمیخواهم. چاره کنم که چه بشود؟ که خوشبخت و راضی و دانا باشم؟ سوار بر زندگی؟ شاشیدم به این زندگی. میخواهم این زندگیِ گُه را با مرگ تدریجی، با یک خودویرانیِ بلاوقفه ذره ذره نابود کنم. دلام میخواهد آنقدر بنوشم و بکشم که نباشم. نمیخواهم رها بشوم. من این رنجی را که مرتب آه از سینهام میدهد بیرون، دوست دارم.
- مگر خودآزاری؟
- هستم لابد که اینطور تیشه برداشتهام و افتادهام به جان زندگیِ خودم. هستم لابد که این همه سال دور خودم میچرخم و دستم خالی است. همهچیز ارزانی آنها که دارند. من لابد نمیتوانم یا نمیخواهم راحت بشوم، خیالی آسوده داشته باشم، دلی خالی از اندوه داشته باشم، سری آسوده به بالین بگذارم. برای رهایی دانستن کافی نیست، اشراف و آگاهی بر علتها کافی نیست. یک چیز دیگر لازم است داداشی.
- چی؟
- نمیدانم. انگار هیچکس نمیداند و یا اگر میداند، تنها برای خودش اعتبار دارد و یا عیان نمیکند. اصلا مگر نسخهی همگانی داریم؟
اقیانوس بر شانه | ناصر غیاثی | اچ-اند-اس | لینک خرید
پینوشت: بنویسم که حواسام باشد سال جدید قرار است متفاوت باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر