۱۳۹۲/۰۳/۱۵

هوشم ببر یا قصه‌ی مردی که برای خنده لب داشت، برای گریه هم!


موسیقی که پخش می‌شود، خودم قسمت‌هایی از آن را عوض می‌کنم و می‌خوانم: "می‌دونم، یه روزی، یه جایی، یه جوری، بر می‌گردم | شاید یه شکل بهتر، شاید یه جای باحال‌تر | اما می‌دونم، دوباره، بر می‌گردم! | می‌دونم، یه روزی، یه جایی، یه جوری، بر می‌گردم | شاید یه روز بهتر، شاید یه جا باحال‌تر | اما می‌دونم، دوباره، بر می‌گردم | شاید یه ذره زودتر، شاید یه ذره دیرتر | ولی می‌دونم، بر می‌گردم | شاید یه روز جلوتر، شاید یه روز عقب‌تر | اما می‌دونم، دوباره، بر می‌گردم".
به عکس‌ها و نوشته‌ها و خاطرات و بحث‌هایی نگاه می‌کنم که حداقل برای من یک چیز مشترک دارند و آن هم "غیبت" است. غیبتی که بیشتر از سه سال است رخ داده - سه سال! - و معلوم هم نیست کی تمام شود.
وقتی عکس‌ها را نگاه کنی، اهمیتی ندارد در چه حالی باشی: سرخوشی یا ناراحت، در مراسم ختم شرکت کرده‌ای، دیده‌ای که خبر فوت بستگان را به یکی دیگر از خارج‌نشینان نداده باشند، مواجه با میزان زیادی طعنه باشی، در مهمانی باشی و ... مهم این است که وقتی عکس‌ها را ببینی، غیبت خودت را "ببینی"، می‌فهمی که مدت‌هاست دیگر نیستی. مدت‌هاست که حداکثر یک پروفایل هستی در دنیای مجازی. یک صدا در نرم‌افزارهای ارتباطی و حداکثر تصویری در اسکایپ - که به لطف برادران و سرعتی که برای اینترنت ساخته‌اند، اساسا امکان ندارد -.
بعد در حالتی خودآزارانه بنشینی و همه‌ی خاطرات خوب و بد را مرور کنی و هی فکر کنی و هی همه‌ی خاطرات را از پستو بکشی بیرون و آب و جاروی‌شان کنی و اجازه دهی که کمی راه بروند، روی زخم‌هایت‌ات را فشار دهند و تو با دردش حال کنی آن هم وقتی که چند قطره اشک بدون اجازه روی صورت‌ات می‌لغزند - و هزار بار هم گفته باشی که بدون اجازه نیایید بیرون، این نسل جدید هیچ چیز نمی‌فهمند، متاسفانه در غرب امکان تنبیه بدنی هم وجود ندارد - و بعد آرام به دور و برت نگاه کنی که کسی از حامیان حقوق‌بشر نباشد و تحسین کنی که فون‌تریر این جمله را در فیلمش آورده بود: "هرکس به خاطر ظلمی که بهت کرده، مستحقِ مجازاته. اگه ببخشیش، اونو از حقش محروم کردی".
وسط نوشتن هم ببینی که باز چند نفری مشغول بحث با تو بر سر انتخابات و سیاست هستند، بعد دلت می‌خواهد که همه‌شان را یک‌جا جمع کنی، وقتی که آفتاب در حال غروب است، پشت به آن بشینی، سیگاری آتش بزنی و با صدای خسته‌ی فرهاد در کنسرت برف، خیلی آرام بگویی: "جماعت، من دیگه حوصله ندارم که هیچ، امیدم رو هم از خوب و بد بریدم، ولمون کنید آقا". اما آخه الان این جملخ چه ربطی به این متن داشت؟ اونم متنی که اصلا نباید این‌قدر بلند می‌شد؟
فکر می‌کنی که دوری از دوستی، آن‌قدر بد هست که تو را به حرف بیاورد، و دلت بخواهد هی مزخرف بگویی، اما ای کاش بچه‌ها بتوانند لابه‌لای سطور را هم بخوانند. اصلا این همه دوری و سختی تا کی قرار است ادامه داشته باشد؟ و تو تا کی می‌توانی ادامه دهی؟ "هی ونیز٬ درباره اون یارو که از آسمون‌خراش پرت شد پایین چیزی شنیدی؟ موقع سقوط هر طبقه رو که رد می‌کرد٬ برای قوت قلب دادن به خودش می‌گفت: «تا این‌جا که خوب بوده. تا این‌جا که اتفاقی نیفتاده». درست مثل ما، تا این‌جا که خوب بوده٬ ولی آخرش چه جوری تموم می‌شه؟" و هی فکر کنی که اصلا تمام نمی‌شود و تو قرار است در همین خاک غربت بمیری و دوستان و خانواده و رفقایت هم در ایران بمیرند و معلوم نیست که تو اصلا کی متوجه شوی و حتی نمی‌دانی که باید سر بر شانه چه کسی بذاری که برای‌شان گریه کنی؟
و بعد هول بَرَت دارد که جدی قرار است این‌جا بمیرم؟ و فکر کنی که احتمالا یکی از دلایل این همه شیون ایرانی‌ها در مراسم عزداری احتمالا از سر خودخواهی است؛ برای این‌که بقیه هم درمراسم خودش این کار را بکنند تا لااقل در زندگی که نشد کاری بکند، حداقل افراد دیگری باشند که به جای او از مهتابی به کوچه تاریک خم شوند و عربده بزنند که آه، ما حرام شدیم، گرچه در غیر این صورت هم پخی نبودیم!
و اصلا چرا تو باید در غرب باشی و دوستان‌ات در خانه و هی عکس بگذارند و تحلیل کنند و فعالیت کنند؟ و نکند که اصلا همه‌ی دنیا جمع شده‌اند که تو را عذاب بدهند؟ بعد فکر کنی این روزها دوست و دشمن همه در نقش فرتشگان عذاب هستند، تازه بگذریم از این‌که مرز دوست و دشمن معلوم نیست و یهو فردی که تصور می‌کردی با تو دوست است و اتفاقا سال‌هاست که طنز می‌نویسد و از عشاق اسب تروا هم هست، چنان حرف‌هایی پشت سرت بزند که بمانی رابطه خروس و حضرت عباس چه بوده؟ و می‌مانی که قدیمی‌ها چقدر خوشبخت بوده‌اند که مدام "از حال آن‌ها خواسته" می‌شده و آن‌ها هم با یک کلمه، جوابی می‌دادند که به اندازه یه کتاب ناله و گله و شکایت داشت.
و ما ادراک ما غربت اصلا؟ ما به این فهم مشترک رسیده‌ایم که من از مضرات غربت بگویم و بقیه هم از مشکلات ایران. بعد طرف مقابل تند تند سر تکان دهد و بدون این‌که پلک بزند بپرسد: جدی، فرانسه این‌طوریه؟ و من ای کاش این قدرت را داشتم که دست‌اش را می‌گرفتم و می‌بردم داخل خودم تا همه‌ی زمین‌های سوخته را ببیند، همه‌ی جنازه‌هایی که این و آن‌ور مانده و در حالی که از او می‌پرسم: "می‌دونی لشکر بره و فرد هم برنگرده، یعنی چی؟" با تعجب به من نگاه کند و زیرلب زمزمه کند که این هم از دست رفت، اما کارت یک روان‌شناس خوب را بدهد که با قرص‌های آرام‌بتخش همه‌مان را در این "بی‌در کجایی" که هسیم، درمان کند. وقتی هم که روان‌شناس از او بپرسد که "آخه عزیز من، از کجا می‌دونی این آدم مریضه؟" همین متن را جلویش بگذارد و بگوید "اگه این سالمه، پس دیگه مریض نداریم که!" و جواب بشنود که "داداش، افراد غمگین حافظه بهتری دارند"!
 ولی حالا اصلا چه کسی می‌فهمد که حال من چطور است؟ و جقدر دلم می‌خواد باز پای بساط عرق‌خوری خودمان در ایران، یکی بگوید "حالت رو می‌خرم" و حال من فروشی نباشد، با این‌که خیلی نیاز دارم، اما قرص و محکم بایستم و بگویم "من آرمان‌های‌ام را نمی‌فروشم".
و اصلا خیلی ناگهانی تصمیم بگیری که دیگر زر مفت نزنی و بگویی بس است. همه‌ی این‌ها برای این بود که بگویی دل‌ات تنگ است و اصلا به دیگران چه ارتباطی دارد؟
بدبختی این است که آهنگ در گوشم همچنان می‌خواند و من هی متن آن را عوض می‌کنم: "می‌دونم، یه روزی، یه جایی، یه جوری، بر می‌گردم | شاید یه شکل بهتر، شاید یه جای باحال‌تر | اما می‌دونم، دوباره، بر می‌گردم! | می‌دونم، یه روزی، یه جایی، یه جوری، بر می‌گردم | شاید یه روز بهتر، شاید یه جا باحال‌تر | اما می‌دونم، دوباره، بر می‌گردم | شاید یه ذره زودتر، شاید یه ذره دیرتر | ولی می‌دونم، بر می‌گردم | شاید یه روز جلوتر، شاید یه روز عقب‌تر | اما می‌دونم، دوباره، بر می‌گردم" و فکر می‌کنم که شاید بهتر باشد کلا آهنگ را عوض کنم، والا باز باید بنویسم!
پس تا دیداری دیگر درود و دوصد بدرود!


پی‌نوشت: موسیقی اشاره شده در متن، برگرفته از آهنگ "یه روزی، یه جایی، یه جوری" از گروه "بی بند" است که در این آدرس می‎توانید گوش کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر