۱۳۹۲/۰۳/۰۸

با این ریش به تجریش نمی‌رسیم!

qantara

کلیشه‌ها را کنار می‌گذارم و به جای تکرار هزارباره جملاتی چون "همه وقایع تاریخی دوبار..." به اصل مطلب می‌رسم:

الف. بنده خارج‌نشین هستم، سه سال است که این اتفاق افتاده. اما برای اطلاع خوانندگان عزیز عرض می‌کنم که در دور دوم انتخابات ریاست‌جمهوری سال 84 به هاشمی‌رفسنجانی رای نداده‌ام. زمانی که قرار بود 4 سال پس از آن را در ایران زندگی کنم و کردم. پس آن‌چه این‌جا می‌نویسم را به پای این‌که در ایران نیستم و ... ننویسید

ب. انتخابات و تصمیم گرفتن درباره نحوه حضور در آن، یک پروسه چهارساله - و حتی گاهی بیشتر - است. انتخابات تنها یک نقطه نیست که فقط براساس شرایط پیرامونی آن نقطه تصمیم بگیریم.
اگر انتخابات را به شکل خطی 4 ساله ببینیم، دیگر مواردی چون "برهه حساس کنونی" و "شرایط ویژه مملکت" در آن بی‌معنا می‌شود یا لااقل هر 4 سال یک ماه را به بحث درباره "برهه حساس کنونی" اختصاص نخواهیم داد.
یک نیروی سیاسی "باید" برای آینده برنامه داشته باشد. در 4 سال گذشته نیروهای اصلاح‌طلب "هیچ" کاری نکردند. نیروهای سیاسی اصلاح‌طلب، وقتی هنوز به "اصلاح‌پذیری" این نظام باور دارند و بر این تصورند که هنوز از طریق حضور در انتخاباتی که توسط تیم اجرایی و نظارتی کودتای 22 خرداد 88 مدیریت می‌شود، پس طبیعتا باید لوازم آن را هم بپذیرند. بدان معنی که باید به هر نحو ممکن برای سر و سامان دادن به فعالیت‌های سیاسی خود، تلاش می‌کردند. آوردن بهانه‌هایی چون "جو امنیتی"، "نبود فضای مناسب برای فعالیت" و ... به هیچ‌ روی برای "اصلاح‌طلبان" بهانه‌های مناسبی نیست و حنی نقض غرض هم هست. اعتراف به این‌که فضا در ایران آن‌قدر امنیتی شده که نمی‌توان کوچک‌ترین فعالیت سیاسی انحام داد، روی دیگری هم دارد: با بیان این سخن در واقع اعتراف می‌کنیم که سیستم فعلی، قابلیت اصلاح را ندارد، و با روش‌های 12 سال گذشته، نمی‌توان تغییری در مناسبات آن به وجود آورد.
از سوی دیگر فراموش نکنیم که در تمام سال‌های گذشته اصلاح‌طلبان در پاسخ به سوالات مکرر دانشجویان و روزنامه‌نگاران، که سهم‌شان از بازی سیاست، زندان و اخراج و محرومیت از تحصیل بود، می‌گفتند اصلاحات در سیستمی معنا دارد که مشکل دارد و مقابل آن مانع ایجاد می‌کند و هزینه کار را بالا می‌برد.
این هزینه‌ها، برای آنانی که انتخاب کرده‌اند در ایران باشند، فعالیت سیاسی خود را ادامه دهند و دل به اصلاحات هم بدهند، امروز اجتناب ناپذیر است. ضمن آن‌که فراموش نکنیم در شرایط امروز دنیا و پیشرفت‌های تکنولوژیک، از طریق اینترنت بسیاری از کارها را می‌توان انجام داد. در واقع فضاهایی مانند فیس‌بوک، صرفا برای لایک زدن و احساساتی شدن نیست، بلکه کاربردهای دیگری هم دارد.

پ. بسیاری از دوستان به نکته‌ی جالبی اشاره می‌کنند: آن‌ها تحریمی‌های سال 84 را مسوول تلف شدن هشت سال از عمرشان در دولت احمدی‌نژاد می‌دانند، و اضافه می‌کنند که مایل نیستند هشت سال دیگر از عمرشان در دولت – مثلا – جلیلی تلف شود. آن‌ها به همین دلیل، نسلی که در سال 84 باعث – به زعم آن‌ها – تلف شدن عمرشان شد، مقصر می‌دانند و آن‌ها را شماتت می‌کنند.
بلافاصله بعد از بیان این عبارت‌ها، باید سوالی را از این دوستان پرسید: آیا این حق را به نسل دهه 60 که بازداشت و شکنجه شدند، سال‌ها از عمر خود را پشت میله‌های زندان سپری کردند و شاهد اعدام دوست، برادر، خواهر، پسر، دختر، پدر، مادر و ... خود بودند،   که چنین گلایه‌هایی بر زبان برانند؟ به نسلی که در دوران زعامت اصلاح‌طلبان در فاصله سال‌های 76 تا 80 دچار مشکلات مشابهی شدند ، چطور؟

ت. در سیاست، به کسی چک سفید امضا نمی‌دهند. تحلیل‌گر سیاسی تا زمانی مورد رجوع مردم خواهد بود که تحلیل‌هایش درست از آب دربیاید یا لااقل آن‌چه رخ می‌دهد، در تضاد کامل با تحلیل و سحن وی نباشد. اگر این اتفاق چندین بار رخ دهد، دیگر دلیلی برای اعتماد کردن به این چنین تحلیل‌گری وجود نخواهد داشت.
بیاید مروری بر برخی از تحلیل‌های اصلاح‌طلبان در سال‌های گذشته بکنیم: امکان ندارد که فضای سیاسی کشور به دوران پیش از خاتمی باز گردد [دیدیم و دیدید که برگشت و حتی بدتر هم شد]، حضور پرشور مردم در انتخابات باعث پیروزی اصلاح‌طلبان شده و امکان تقلب را از میان می‌برد [دیدیم و دیدید که در سال 88 دقیقا برعکس این مساله رخ داد]، امکان ندارد هاشمی‌رفسنجانی ردصلاحیت شود [دیدیم و دیدید که شد] و ...
مروری کوتاه بر تحلیل‌های سال‌های گذشته‌ی اصلاح‌طلبان، می‌تواند نشان دهد که بخش اعظمی از آنان، اساسا بیش و پیش از تحلیل، آرزو می‌کنند، سپس آرزوهای خود را مفروض گرفته و براساس آن فعالیت سیاسی انجام می‌دهند.
با این توضیح و با تمام احترامی که چه به لحاظ شخصی و چه سیاسی برای برخی از اصلاح‌طلبان – نظیر تاج‌زاده – قایل‌ام، دلیلی برای اعتماد به تحلیل‌های آن‌ها ندارم.

ث. فعالیت سیاسی، قربان صدقه رفتن برای فلان کاندیدا نیست، فعالیت سیاسی یعنی داشتن مطالبه مشخص و درخواست برنامه از کاندیداها برای آن‌که متوجه شویم او چگونه خواهد توانست مطالبات ما را برآورده کند. طبیعتا در این شرایط، دنبال کاندیداها رفتن و خریدن ناز آن‌ها، چرخه معیوبی در سیاست‌ورزی است که نتیجه آن وضعیت امروز ما خواهد بود. وضعیتی که هیچ‌کس نمی‌داند چه باید بکند و هرکس راه خود را می‌رود.


پی‌نوشت: بهانه نوشتن این متن، نوشته‌ی پر از عصبیت متین غفاریان بود که می‌توانید در این آدرس آن را بخوانید.

۱۳۹۲/۰۳/۰۳

اصلاح‌طلبان، اپوزیسیون، انتخابات

از نتایج بی‌برنامگی، عدم نقد گذشته، نشاندن آرزوها به جای تحلیل شرایط واقعی کشور و ... این می‌شود که 4 سال پس از انتخابات ریاست‌جمهوری سال 88، دو سال پس از حصر موسوی و کروبی و رهنورد، و بیش از یک سال پس از انتخابات مجلس نهم، اصلاح‌طلبان و حامیانشان، هفتاد و دو فرقه شده و هر کدام ساز خود را می‌زنند و مشخص نیست که با انتخابات ریاست‌جمهوری آتی، باید چگونه برخورد کنند.
زمانی که سیدمحمد خاتمی در انتخابات مجلس نهم شرکت کرد، می‌شد حدس زد که اصلاح‌طلبان - یا لااقل گروه‌هایی از آنان - برای انتخابات ریاست‌جمهوری برنامه دارند. بازی "می‌آیم - نمی‌آیم" خاتمی اما بیش از یک سال طول کشید و کمپین‌های مجازی و دیدارها با خاتمی نیز تنها به التماس و خواهش از او خلاصه شد برای حضور در انتخابات، بدون این‌که برنامه‌ای ارائه شود یا راهکاری برای روزی که خاتمی نیاید/نگذارند بیاید.
با عدم پذیرش خاتمی، تمام این التماس‌ها عینا به سمت هاشمی‌رفسنجانی رفت. نه برنامه‌ای، نه تحلیل درستی از اوضاع و ... حال که هاشمی‌رفسنجانی ردصلاحیت شده، خاتمی نیامده، موسوی و کروبی در حصرند و هر فرصتی برای تحریم فعال و هدف‌مند انتخابات از میان رفته، کاسه چه کنم چه کنم شایع‌ترین ابزار دوستان اصلاح‌طلب است.
گروهی به دنبال تحریم‌اند، برخی سودای حمایت از روحانی یا عارف را در سر می‌پروانند و عده‌ای دیگر نیز مایوس و ناامید از ردصلاحیت هاشمی‌رفسنجانی، زانوی غم در بغل گرفته‌اند.
برخی اصلاح‌طلبان پیش از این گفته بودند که کاندیدای آن‌ها یا خاتمی یا هاشمی‌رفسنجانی است، مجید انصاری گفته است که با ردصلاحیت هاشمی‌رفسنحانی، جبهه اصلاحات کاندیدایی ندارد، بدنه سرگردان‌اند. صدایی از خاتمی و هاشمی بلند نمی‌شود، مگر تکرار مکرراتی که هر بچه ده ساله‌ای هم می‌تواند پیرامون وضعیت کشور بگوید.
اپوزیسیون؟ شوخی می‌کنید؟ آن‌ها که سی سال است تکیه زده‌اند بر تخت بی‌خیالی و بدون ارزیابی درست از وضعیت کشور، مشغول صدور بیانیه‌هایی برای "ثبت در ناریخ" هستند.
این‌ها همه، هنوز از نتایج سحر بی‌برنامگی است.
و دل‌ام می‌سوزد از روزها و هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌هایی که از عمر امثال عبدالله مومنی، حسن اسدی‌زیدآبادی، مسعود باستانی، مهسا امرآبادی، ژیلا بنی‌یعقوب، بهمن احمدی‌امویی، عدنان حسن‌پور و ... در زندان می‌گذرد.

۱۳۹۲/۰۲/۲۶

کلید نکن، جواب نمی‌ده مغزم!

B BAND

اگر شما هم مانند من عادت دارید تقریبا در تمام ساعات شبانه‌روز و به خصوص در هنگام کار موسیقی گوش کنید و از طرفی به موسیقی راک علاقه‌مند باشید و به موسیقی آلترناتیو ایرانی هم دل‌بسته، احتمالا نام گروه بی‌بند را شنیده‌اید. بی‌بند گروهی است با حضور بهزاد خیاوچی.
به نظرم همین گروه بی‌بند، یکی از دلایلی است که می‌توانیم به موسیقی راک ایرانی، امیدوار باشیم. نوعی موسیقی اورژینال که ترانه‌ها، متناسب با حال و هوای شنونده ایرانی است، اما آهنگ‌ها جهانی است و به نظرم چیزی از خیلی گروه‌های دنیا کمتر ندارد.
علاوه بر کار خوب نوازنده‌های گروه، به نظرم یکی از دلایل موفقیت بی‌بند، ترانه‌های خوبی است که آهنگ‌ها دارند. بی‌بند نه به دنبال کاور آهنگ‌های گروه‌های مختلف جهانی است و نه ترانه‌هایش کپی‌برداری/ ترجمه ناقصی از ترانه‌های معروف. ترانه‌های بی‌بند به طور کامل متعلق به شنونده ایرانی است. پیرامون مواردی است که خواننده ایرانی با آن آشناست. برای این‌که بیشتر متوجه این نکته شویم، می‌توان نگاهی کرد به سه ترانه از آلبوم "نمی‌شنوم صداتو".
برای مثال می‌توان به آهنگ "تهران" اشاره کرد که در وصف شهر تهران است از زبان یک علاقه‌مند به آن. "تهران" در این ترانه یک شهر ایده‌آل نیست، چیزی نیست که در واقعیت وجود نداشته باشد. این تهران، همان تهران واقعی است که دیده‌ایم و خیلی‌ها هر روز با آن روبه‌رو می‌شوند: "قربون اون شکل کج‌ات | قربون اون روی سیات". مهم نیست تهرانی باشید یا نه، مهم نیست هنوز ساکن تهران باشید یا نه. حتی اگر یک ساعت در تهران قدم زده باشید، این ترانه شما را به همان تهرانی می‌برد که می‌شناسید.
یکی دیگر از ترانه‌های این آلبوم، "یه چیزی بده به من بزنم نباشم" است. عصیان علیه جریان و وضع موجود جهان و عدم تحمل آن و تلاش برای خروج یا لااقل دوری از آن،  از بن‌مایه‌های آهنگ‌های راک است. حساسیت نسبت به مشکلات اجتماعی و نگاه ریزبین و تیزبین به وقایعی که هر روز دور و بر ما اتفاق می‌افتد، از مشخصه‌های موسیقی راک است. این همان نکته‌ای است که بی‌بند ورژن ایرانی آن را به خوبی رعایت می‌کند. در "یه چیزی بده به من بزنم نباشم"، ما خسته‌ایم: "خسته‌ام از خسته بودن | خسته‌ام از خسته دیدن". اوضاع این‌گونه است: " آقای دکتر گوش کن به من | بدجوری سیستم ریخته به ‌هم | خاموش باید کنم یه مدت | بَلکه بتونم از نو شروع کنم" . از دکتر می‌خواهیم: "منو بذار به حال خودم، خودتو بذار به جای من | ازم نخواه توضیح بدم، نِگا کن از تو چشمی‌ِ در" و برای این‌که خستگی‌مان از میان برود: "یه چیزی بده به من، که بِزنم، نباشم یه مدت، تو این دُنیا".
تصور می‌کنم خواننده این سطور تایید کند که همه‌ی ما ایرانی‌ها چنین وضعیتی را تجربه کرده‌ایم. بارها شده که خواسته‌ایم چشم‌های‌مان را روی هم بگذاریم و برای مدتی از دنیا فارغ شویم. این همان وضعیتی است که در این ترانه توصیف شده و به همین دلیل است که ما به عنوان شنونده، با آن احساس نزدیکی می‌کنیم. 
علاوه بر این، نوع نگاه بی‌بند و سوژه‌هایی که برای ترانه‌ها انتخاب می‌کند نیز، مساله‌ای نو و بدیع – حداقل در میان گروه‌های ایرانی – است. ترانه‌ها از زبان معشوق خیالی – و معمولا سادیست – و عاشقی مازوخیست نیست. برای ترانه‌ها فکر شده و سعی شده سوژه‌ها علاوه بر جدید بودن، رابطه‌ای نیز با دنیای واقعی داشته باشند.
برای مثال در ترانه "جعبه سیاه"، ما شاهد مکالمات خلبان با حاضران در یک هواپیمای در حال سقوط هستیم. حافظه جمعی ایرانیان در دو دهه گذشته مملو از اخبار مربوط به سقوط هواپیماست. حال ما شنونده‌ی مکالماتی هستیم که توسط جعبه سیاه هواپیما ضبط شده است: "مُهندس، آماده باش برای، سقوط احتمالی | پسرجون، دست نزن، بی‌سیم‌چی‌مون مُنتظرِ تماسه | خانوم جون، سفت ببند، طیاره‌مون تو دنده‌ی خلاصه | نمی‌شنوم صداتو...نمی‌شنوم صداتو".
پیرامون بی‌بند و موسیقی‌اش می‌توان مدت‌ها نوشت و بحث کرد. اما به نظرم گوش کردن به این موسیقی خوب، می‌تواند بیشتر و بهتر اصل و جان مطلب را ارائه کند.
بی‌بند در کنار چند گروه موسیقی دیگر، به نظرم امید موسیقی راک و آلترناتیو ایران هستند. امید شکوفایی این موسیقی هستند و علاقه‌مندان ایرانی با دقت، کارهای آنان را دنبال می‌کنند.

>>> در همین زمینه:





۱۳۹۲/۰۲/۲۵

آه ای یقین یافته، بازت نمی‌نهم


در ابتدا كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و اين كلمه ودكا بود... فرانسوی می‌تواند عطر کنیاک را بستايد، اسكاتلندی از طعم ويسکی تمجيد كند، حال آن‌كه ودكا چيزی خنثی است، نامریی، بدون رنگ، بدون طعم، افزون بر آن، مخلوطی است تند و آزارنده... القصه، ودكا نيرومندتر از مذهب ارتدكس و حكومت مطلقه‌ی فردی و كمونيسم از آب درآمد و در مركز تاريخ روسيه ايستاد. 

روسيه را بهتر بشناسيم/ ويكتور ارفيف/ روشن وزيری / بخارا٬ شماره ۸۲


Corbis


۱۳۹۲/۰۲/۱۸

بالاخره با هاشمی می‌شه یا نمی‌شه؟



یکی از روشن‌ترین خاطرات‌ام از دوران اصلاحات باز می‌گردد به زمستان سال 78. [اگردر تاریخ اشتباه می‌کنم، به دلیل فاصله زیاد زمانی و کودکی من در آن دوران است] طبق معمول پول کرایه تاکسی را صرف خرید روزنامه کرده بودم و در راه مشغول خواندن "صبح امروز" بودم. روزهایی بود که اگبر گنجی به دلیل سلسله یادداشت‌های‌اش پیرامون قتل‌های زنجیره‌ای بسیار محبوب بود. تیتر یادداشت‌اش، در نگاه اول و آن فضا غلط ‌انداز بود: "عالیجناب سرخپوش" به نظرم یکی دیگر از آمران قتل‌های زنجیره‌ای می‌آمد که قرار بود درباره او هم افشاگری شود و با کدهایی کشف کنیم که او کیست. اما خواندن مقاله، مرا در بهت و حیرت فرو برد: گنجی در راه نقد هاشمی‌رفسنجانی چنان او را "چنان که پتک کوبند آهنگران" زیر ضرب گرفته بود. با عجله به خانه رفتم و مدام فکر می‌کردم که چه خبر است؟ هاشمی‌رفسنجانی برای نسل ما فردی بود در اوج قدرت که تصور انتقادی چنین از او، به هیچ‌روی ممکن نبود. اصلا مگر می‌شد از هاشمی‌رفسنجانی هم انتقاد کرد؟ موج انتقاد از هاشمی‌رفسنجانی ادامه پیدا کرد تا جایی که منجر به عدم ورود او به مجلس ششم شد.  یادم هست که به پدر و مادرم – بعد از خواندن همین مقالات – گفته بودم که در انتخابات مجلس ششم حتما رای بدهند، چون "بعد از تموم شدن این مجلس، کار جمهوری اسلامی هم تمومه". بگذریم که اوضاع به گونه‌ای دیگر پیش رفت و سرسختی حاکمیت و وا دادن اصلاح‌طلبان، اوضاع را برای همه بدتر کرد.
نمی‌خواهم در نقد حملات آن روزها از هاشمی‌رفسنجانی بنویسم، هم‌چنان که هدفم نوشتن در حمایت از حضور هاشمی‌رفسنجانی در انتخابات نیست. نکته‌ای دیگر را مدنظر دارم که در ادامه خواهم نوشت.
هاشمی‌رفسنجانی از آن زمان تاکنون تغییر آن‌چنانی در دید من پیدا نکرده است: او هنوز استاد همان حرکات پاندولی است. از سویی در نمازجمعه به گونه‌ای سخن می‌گوید که سبزها از او حمایت می‌کنند و از سوی دیگر بعد از تظاهرات روز 25 بهمن خواستار مقابله با معترضان می‌شود. البته که شکی نیست اختلافات او با آیت‌الله خامنه‌ای در سال‌های گذشته بیشتر نمایان شده. اختلافاتی که از سال 84 کم‌کم شروع شد، در نمازجمعه 29 خردادسال 88 به اوج رسید و احتمالا پس خارج شدن دانشگاه آزاد از ید هاشمی‌رفسنجانی، او متوجه شد که دیگر نباید امید آن‌چنانی به ترمیم این رابطه داشته باشد. می‌شود گفت که ابراز ارادت‌های‌اش به رهبر جمهوری‌اسلامی هم بیشتر برای خارج کردن خود از سیبل و گرفتن بهانه از دست مخالفان است.
این روزها اما بحث پیرامون احتمال کاندیداتوری وی بالا گرفته است. به خصوص که سیدمحمد خاتمی هم از او مشخصا حمایت کرده و بخشی از حامیان خاتمی نیز به دنبال حمایت از هاشمی‌رفسنجانی در انتخابات هستند. این فضا، بسیار شبیه اتفاقی است که در دوم انتخابات ریاست‌جمهوری سال است: آن زمان که بسیاری از اصلاح‌طلبان، نیروهای ملی – مذهبی و روشنفکران در حمایت از هاشمی‌رفسنجانی یک‌صدا شدند، گرچه توفیقی هم به دست نیاوردند و در نهایت احمدی‌نژاد بود که به قدرت رسید.
احمد زیدآبادی همان زمان در یادداشتی (سيا‌ه چاله‌اي گريز ناپذير – اول تیر ماه سال 84) چنین نوشته بود: "هاشمي رفسنجاني، همانطور كه پيش از اين نشان داده است، در مقابل تندروهايي كه در تار و پود حكومت لانه دارند، از قدرت خاصي برخوردار نيست. او اگر در صدد مقابله با آنها برآيد، مورد تهاجم آنان قرار خواهد گرفت و دولتش فلج خواهد شد. براي جلوگيري از اين وضع، او مجبور است به تندروها مرتب باج دهد كه سرانجام آن نيز روشن است. البته براي هاشمي رفسنجاني يك امكان ديگر نيز در حال ظهور است و آن اجماعي است كه طيف وسيعي از نيروهاي سياسي ايران بر روي وي كرده‌اند. او احتمالا مي‌تواند با بسيج اين نيروها، تندروها را از مواضع خود عقب براند، اما چنين حركتي توام با ريسك و از منش رفسنجاني دور است... گمان مي‌كنم اگر رفسنجاني به رياست جمهوري برسد، با ابزارهاي محدود قدرتي كه در دست دارد، بنا به تصميم شخصي خود نه فقط نخواهد توانست با غرب "معامله بزرگ" را انجام دهد، بلكه از هرگونه انعطاف در پرونده هسته‌اي ايران نيز ناتوان خواهد بود. او تنها در صورتي كه حمايت رهبري و نهادهاي محافظه‌كار را پشت سر خود داشته باشد، قادر به پيشرفت در اين زمينه است، در غير اين صورت، موقعيت شخصي خود را نيز به خطر خواهد انداخت".
این تحلیل به نظرم در شرایط امروز هم صادق است و آن‌چنان تفاوت مبنایی در اصل آن به وجود نیامده است. احتمالا تنها تغییر آن است که نه هاشمی‌رفسنجانی قدرت سال 84 را دارد و نه حاکمیت عدم اعتماد به نفس آن زمان را.
همان‌طور که گفتم اما بحث‌ام پیرامون این مسایل نیست. نیروهای سیاسی می‌توانند با توجه به شرایط، تصمیم خاص خود را بگیرند، گرچه باید دلایل عقلانی هم برای این مساله ارائه کنند. این مساله‌ای است که البته می‌توان پیرامون آن بحث کرد.
نکته اما جای دیگری است. اگر قرار بر حمایت از هاشمی‌رفسنجانی باشد، نیازی نیست که او را تبدیل به قهرمان آزادی و توسعه سیاسی کنیم. هاشمی‌رفسنجانی، همان هاشمی‌رفسنجانی سابق است؛ با مختصات و خصایص خاص خودش. موضع‌گیری‌های انتقادی پیرامون دولت احمدی‌نژاد، او را قهرمان آزادی‌خواهی نمی‌کند – که اگر این‌طور بود، امروز صدی نود اصول‌گرایان قهرمانان آزادی بودند - . توجه کنیم که برای حمایت از هاشمی‌رفسنجانی لازم نیست تمام مفاهیم و دستاوردهای بشری را سلاخی کنیم. همین و تمام!

۱۳۹۲/۰۲/۱۱

خونه این خونه‌ی تاریك، چه روزایی رو به یادم میاره



علی‌رضا: سه سال پیش و درست در همین روز درب این خانه در سلیمانیه عراق را برای بار آخر بستیم و با دلی ناآرام و قلبی نامطمئن و ضمیری ناامید ، ولی تا دلت بخواهد با اعتماد به‌نفس ، به‌سوی جایگاهی که امیدواریم ابدی نباشد ، در فرانسه ، از خدمت خواهران و برادران مرخص شدیم . هم من و هم آرش با تمام جنگولک‌بازی‌هایمان ، درست در همین لحظه غم دنیا را در دلمان داشتیم بخاطر کندن دوباره از جائی که بیشتر از سه ماه در آن زندگی نکردیم ولی اینقدر زود برایمان آشنا شد که انگار یک عمر را آنجا گذرانده‌ایم . به روی خودمان نمی‌آوردیم ، مثل همیشه‌های غمناک‌مان که بارهای بار هم تکرار شد ، خندیدیم و این در را که بستنش دو برابر باز کردنش زور می‌خواست ، برای بار آخر بستیم و بدون هیچ حرفی رفتیم .

آرش: احتمالا اولین باری که پس از عبور از این درب، لیکور وحدت خوردیم، تصور نمی‌کردیم که قرار است روز آخر این خانه تا این حد غم‌انگیز باشد. تنها تصمیمی که در عراق گرفتیم و اجرا کردیم، به همین خانه باز می‌گشت، گریه‌ی سال نوی‌مان همین‌جا بود و خندیدمان به "muzik" هم. اساسا قرار نبود که ما این‌قدر پابند این خانه شویم، همان‌طور که قرار نبود پابند کردستان شویم و اصلا از اولش هم قرار نبود پابند فرانسه هم شویم. قرار این بود که سرپَری به پاریس بزنیم و بعد از تازه کردن دیدار با دوستان و دشمنان، برگردیم به ایران و به کار خودمان برسیم. ولی هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نیفتاد و در نتیجه ما در این خانه را که حسابی سخت بسته می‌شد، بستیم  و رفتیم.

علی‌رضا: با تمام کله‌شقی‌ها و غدبازی‌ که برای خودمان در ایران داشتیم ، پشت درب این خانه اولین جائی بود که معنی «اجبار زندگی» و «تحمل شرایط» را برای اولین بار فهمیدیم . این خانه محل تمرین ما بود برای بالا رفتن «تحمل»مان در شرایط سخت‌تر سفر بعدی که حالا سه سال از آن می‌گذرد . من و آرش در همین خانه و در اولین برخورد از همدیگر خوشمان نیامد که پیامدش برای آرش این شد که مجبور بود روزی سه دفعه یک سطل سالاد درست بکند ! در همین خانه بودیم که بعد از گلی که کریم باقری از دم امامزاده هاشم به استقلال زد پریدیم و همدیگر را بغل کردیم و نعره‌ها کشیدیم و از اینکه در این لحظات همدیگر را داریم خوشحال شدیم . تمام قول و قرارهای جدی ما در برخورد با اتفاقات زندگی جدید پیش رو که از هیچکدامش هم خبر نداشتیم در این خانه گذاشته شد که تا همین الآن هم سفت و سخت روی آنها ایستاده‌ایم و این از ما واقعاً بعید است !

آرش: ما در این خانه روزهای خوب و بد زیاد داشتیم. اولین بار همین‌جا بود که با مفهوم اکسترا آشنا شدیم و فهمیدیم که 1500 ضرب در دوسال یعنی چه! [این را شما نمی‌فهمید، زور نزنید!]. اساسا اردوگاه‌های کار اجباری در این خانه برای من معنا پیدا کرد، همان‌ط.ر که اولین بار همین‌جا بود که فهمیدیم نیمی از پناههنده‌های ایرانی که به کشورهای دیگر می‌روند، قصدشان فقط تحصیل است و بس، فقط نفهمیدیم چرا پناهندگی گرفتند! در این خانه ما اولین عر‌ق‌های‌مان را با هم خریدیم، همین‌جا بود که فهمیدیم دم عید داشتن یک رفیق چه معنایی دارد و همین‌جا بود که به یک خبرنگار اسپانیایی، ادبیات شیرین پارسی را تدریس کردیم. ما در این خانه کارهای بزرگی کردیم و تصمیم‌های بزرگی گرفتیم که هنوز هم نمی‌دانیم چطور این اتفاق افتاد. این خانه، همان‌جایی است که ناگهان  برق و اینترنتش قطع می‌شدو دیگر نمی‌توانستیم گزارش بنویسیم یا مطلب‌مان را سر وقت تحویل دهیم.

علی‌رضا: این خانه همچنین با حفظ سمت ستاد جنگ جنبش سبز هم محسوب میشد . این ستاد را هیچوقت هیچ‌کسی تشکیل نداد ولی یک‌روز بیدار شدیم دیدیم از نظر بقیه «ما» یک ستاد جنگ داریم که خودمان از آن بی‌خبریم . البته کافی بود وسط جمع یکی‌مان ناگهان در یک حرکت پیش‌بینی نشده ده دقیقه با یک شیشه عرق برود پای لپ‌تاپش و با شیشه خالی برگردد . حتماً بلافاصله دویست و پنجاه اصلاح‌طلب تمام روابطشان را در تمام عرصه‌ها با «ما» قطع می‌کردند . این خانه همان‌جائی بود که ما «ذات» خودمان را اول از همه به خودمان و بعد به مخاطب و دیگران نشان دادیم . شاید برای همین هم الآن بهترین رفقای «شخصی»مان همان دوستان اصلاح‌طلب هستند و مخاطب‌مان هم همان کسانی که شاید برخی مواقع قدری با کارهایمان مشکل داشت . من و آرش در این خانه به تمام معنا «ما» شدیم و من هر کاری که بلد باشم برای باقی ماندن این «ما» انجام خواهم داد .

آرش: این خانه برای ما مملو از خاطرات خوب و بد است. مملو از روزهایی زشت و زیبا. ستاد جنگ ما البته که هنوز برپاست، حتی گروه "ما" هم هنوز وجود دارد، گرچه شاید خودمان بی‌اطلاع‌ترین افراد از این قضیه باشیم. اما این "ما" آن‌قدر برای‌مان ارزش‌مند است و آن‌قدر در این سه سال در روزهای تنهایی و سختی به دادمان رسیده که برای خودمان هم ارزش‌مند شده. در تمام این سه سال، بوده‌اند افراد دیگری که وارد حیطه خصوصی‌تر ما شده‌اند و تبدیل شده‌اند به دوست، به رفیق. اما این "ما" آن وسط هنوز دست نخورده و قرص و محکم ایستاده. امیدواریم که همیشه هم همین‌طور بماند. برای من این "ما" آن‌قدر ارزشمند هست که برایش هزینه هم بدهم. به هر حال همه بحث سر این است که سه سال از ورود "ما" به پاریس گذشت!



نوشته‌ی سال گذشته: